کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
باوفا پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
باوفا
لغتنامه دهخدا
باوفا. [ وَ ] (ص مرکب ) که وفا دارد. وفادار : کم آزاری و بردباریش خوست دلش باوفا و کفش باسخاست .ناصرخسرو.
-
جستوجو در متن
-
امه
لغتنامه دهخدا
امه . [ اُ م ِ ] (اِخ ) ازشخصیتهای داستان معروف ادیسه است ، و خدمتگزار باوفا و سرپرست دسته های اولیس بود. رجوع به لاروس شود.
-
نکوعهد
لغتنامه دهخدا
نکوعهد. [ ن ِ ع َ ] (ص مرکب ) باوفا. که عهد خود نشکند. که پیمان نگه دارد : این همه زحمت که هست درد دو چشم من است هیچ نکوعهدنیست کو شودم توتیا.خاقانی .
-
وفا گستر
لغتنامه دهخدا
وفاگستر. [ وَ گ ُ ت َ ] (نف مرکب ) وفاگسترنده . آنکه همواره شرائط وفاداری را به جا آورد. باوفا. وفادار. (ناظم الاطباء). || باصداقت . || مروج دین و معتمد صادق و امین . (ناظم الاطباء).
-
کله
لغتنامه دهخدا
کله . [ ک َل ْ ل َ / ل ِ ] (ص ) بمعنی بی وفاو بی حقیقت و هرجایی هم آمده است . (برهان ). بی وفا و بی حقیقت و ناراست و مکار و هرجایی . (ناظم الاطباء).- بی کله ؛ راست و باحقیقت و باوفا. (ناظم الاطباء).|| مستبد. || آنکه هرجایی نباشد. (ناظم الاطباء).
-
نمک حلال
لغتنامه دهخدا
نمک حلال . [ ن َ م َ ح َ ] (ص مرکب ) مقابل نمک حرام . (از آنندراج ). صادق . امین . باوفا. راست . درست . باصداقت . (ناظم الاطباء). نمک به حلال . شاکر. حق شناس : ندیده ای ز حریفان بزم کس واله نمک حلال تری از شراب انگوری .واله (از آنندراج ).
-
نمک شناس
لغتنامه دهخدا
نمک شناس . [ ن َ م َ ش ِ ] (نف مرکب ) آنکه حق نمک بشناسد. مقابل حق نمک ناشناس . (آنندراج ). باوفا. وفادار. سپاس گزار. (ناظم الاطباء). کسی که حق نان و نمکی که خورده ادا کند. حق شناس . (فرهنگ فارسی معین ).- امثال :سگ نمک شناس به از آدمی ناسپاس .
-
وفی
لغتنامه دهخدا
وفی . [ وَ فی ی ] (ع ص ) تمام و رسان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تمام و کامل . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). || باوفا. وفادار. به سربرنده ٔ عهد و پیمان . (ناظم الاطباء) : به دل گفت اگر با نبی و وصی شوم غرقه دارم دو یار وفی .فردوسی .
-
باتیس
لغتنامه دهخدا
باتیس . (اِخ ) به تیس . نام کوتوال غزه (قلعه ای بکنار دریای مغرب بمسافت 150 میل در جنوب صور) هنگام محاصره ٔ نیروی اسکندر که نسبت بشاه خود بسیار صادق و باوفا بود و با ساخلو کمی خندق ها و استحکامات وسیع را حفظ کرد. (ایران باستان ج 2 ص 1347).
-
پادار
لغتنامه دهخدا
پادار. (نف مرکب ) آنکه پای دارد. پایور. مقابل بی پا. || معتبر. بااعتبار. توانگر. که مفلس نیست . که پول نزد او سوخت نشود. || پادار در دوستی ؛ باوفا. وفی ّ. || اسب جلد و تند و تیز. || همیشه . باقی . برقرار. (برهان ). || (اِ مرکب ) چوب دستی بزرگ . چماق ...
-
شب کردن
لغتنامه دهخدا
شب کردن . [ ش َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) صحبت داشتن با کسی در شب . (از بهار عجم ). صحبت در شب . (فرهنگ نظام ) : خلوتی ساختند و شب کردندمادر پیر را طلب کردند. امیرخسرو دهلوی .کردم به ذوق شادی شب با سگان کویش صحبت بهم خوش آید یاران باوفا را. کاتبی .|| وارد ...
-
وفا
لغتنامه دهخدا
وفا. [ وَ ] (از ع ، اِمص ) وفاء. وعده به جای آوردن و به سر بردن دوستی و عهد و سخن . (غیاث اللغات ). به سربردگی عهد و پیمان و قول و سخن و دوستی و استقامت . (ناظم الاطباء). ثبات در عهد و پیمان و قول و سخن و دوستی و صفا و صدق وضمانت در کار و کردار. (ناظ...
-
ندی تبیر
لغتنامه دهخدا
ندی تبیر. [ ن َ ت ُ ] (اِخ ) نام مردی که پس از تصرف بابل به دست داریوش ، در آنجا قیام کرد و به پادشاهی بابل رسید و سرانجام در جنگ با داریوش کشته شد. داریوش در بند 16 ستون اول کتیبه ٔ بیستون گوید: «بعد یک مرد بابلی ، ندی تبیر (این اسم را بعضی نی دین ت...
-
وافی
لغتنامه دهخدا
وافی . (ع ص ) وفاکننده به عهد. نگهبان عهد. (از اقرب الموارد). باوفا. راست . صادق . آنکه به شرط و عهد خود وفا کند. (ناظم الاطباء) : ایا رسم و اطلال معشوق وافی شدی زیر سنگ زمانه سحیقا. منوچهری .ز آب تتماجی که دادش ترکمان آن چنان وافی شده ست و پاسبان . ...