کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بانمک پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بانمک
لغتنامه دهخدا
بانمک . [ ن َ م َ ] (ص مرکب ) (از: با + نمک ). که نمک دارد. نمکدار. نمکین . ملیح . باملاحت . خوش نمک . ملیحه . || خوشمزه . طیبت گو. خوش صحبت .
-
جستوجو در متن
-
نمک دار
لغتنامه دهخدا
نمک دار. [ ن َ م َ ] (نف مرکب ) خوش نمک . بانمک . کمی شور. || ملیح . باملاحت . (یادداشت مؤلف ).
-
باملاحت
لغتنامه دهخدا
باملاحت . [ م َ ح َ ] (ص مرکب ) که ملاحت دارد. نمکین . نمک دار. بانمک . || خوش سخن . طیبت گوی . ملیح .
-
نمک گرفتن
لغتنامه دهخدا
نمک گرفتن . [ ن َ م َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) مزه یافتن . بانمک شدن . نمکین و مطبوع شدن : عشق از افلاس می گیرد نمک عشق مفلس را سزد بی هیچ شک . عطار.|| نمک گرفتن کسی را؛ نمک گیر شدن .
-
فارهة
لغتنامه دهخدا
فارهة. [ رِ هََ ] (ع ص ) دختر ملیحه . (منتهی الارب ). دختر زیبای بانمک . دخترجوان . || پرخور. (از اقرب الموارد). || کنیزک سرودگوی . (منتهی الارب ). ج ، فَوارِه ْ،فُرُه ، و صورت اخیر نادر است . (از اقرب الموارد).
-
فاره
لغتنامه دهخدا
فاره . [ رِه ْ ] (ع ص ) نعت فاعلی از فراهة و فروهة و فراهیة. زیرک . ج ، فُرْه ، فُرَّه ْ، فُرَّهة. (منتهی الارب ). و فَرَهة و فُرْهة در نزد سیبویه اسم جمع است . حاذق . (اقرب الموارد). || بانمک و نشیط. || پرخور. (اقرب الموارد).
-
نمک داشتن
لغتنامه دهخدا
نمک داشتن . [ ن َ م َ ت َ ] (مص مرکب ) خوش نمک بودن غذا. نمکی به اندازه یا کمی بیش از اندازه داشتن غذا. || ملیح بودن . صاحب ملاحت بودن : کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری . سعدی . || گیرنده و جذاب و بانمک بودن : ن...
-
قباکلکی
لغتنامه دهخدا
قباکلکی . [ ق َ ک ُ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بانمک بخش اهرم شهرستان بوشهر. در 12000گزی باختری اهرم و خاور کوه قلانک واقع و موقع جغرافیایی آن جلگه و گرمسیر مالاریائی است . 795 تن سکنه دارد. آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما و شغل اهالی زراعت ا...
-
منگول
لغتنامه دهخدا
منگول . [ م َ ] (اِخ ) شنگول و منگول و حپک انگور، نام سه بزغاله است که در قصه ٔ شنگول و منگول ، فرزندان بز هستند و گرگ شنگول و منگول را می خورد و بز با شاخ خود آنها را از شکم گرگ بیرون می آورد. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ). || (ص ) بچه ٔ زیبا و ...
-
املح
لغتنامه دهخدا
املح . [ اَ ل َ ] (ع ص ) سپید سیاهی آمیخته . (منتهی الارب )(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سپیدی اندک که بااو سیاهی آمیخته باشد. (از مؤید الفضلاء). || کبود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). کبودرنگ . (آنندراج ). گوسفندی که پشمش سفید و سیاه با هم آمی...
-
جرباء
لغتنامه دهخدا
جرباء. [ ج َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث اجرب ، به معنی گرگین . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). زن گرگین . (آنندراج ). || آسمان یا ناحیه ای که در آن فلک آفتاب و ماه میگردد. (آنندراج ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نام آسمان چون ستاره بتوان ...
-
ملیح
لغتنامه دهخدا
ملیح . [ م َ ] (ع ص ) رجل ملیح ؛ مردی شیرین . ج ، مِلاح ، اَملاح . (مهذب الاسماء). مرد خوب صورت . (ناظم الاطباء). خوب صورت . (منتهی الارب ) (آنندراج ). دارای ملاحت . تأنیث آن ملیحة. ج ، ملاح ، املاح . (از اقرب الموارد). || قبره . کاکلی . (از دزی ج 1...
-
ملاحت
لغتنامه دهخدا
ملاحت . [ م َ ح َ ] (ع اِمص ) نمکینی . (غیاث ). مأخوذاز تازی ، زیبایی و دلربا بودن و خوب صورتی و لطافت ونیکویی و زیبایی دهان و چشم و ابرو. (ناظم الاطباء).بانمکی . نمک داری . حسن . خوبی . شیرینی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ملاحة. رجوع به ملاحة شود...
-
پایمرد
لغتنامه دهخدا
پایمرد. [ م َ ] (اِ مرکب ، ص مرکب ) شفیع. خواهشگر. شفاعت کننده . میانجی . واسطه : اما صاحب دیوان سوری را شفیع کرده اند [ ترکمانان سلجوقی ]تا پایمرد باشد. (تاریخ بیهقی ). میان این کار درآیدو پایمرد باشد و دل خداوند سلطان را خوش کند تا عذرما پذیرفته آی...