کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
باصره پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
باصره
لغتنامه دهخدا
باصره . [ ص ِ رَ ] (ع اِ) باصرة. چشم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (مهذب الاسماء). دیده . عین . بصر. || در تداول دانشهای حکمت و روانشناسی آن است که حیوان با آلت چشم بدان اشکال و الوان را درک کند و فرق میان سیاهی و سبزی و سرخی و جز آن و د...
-
واژههای مشابه
-
حس باصرة
لغتنامه دهخدا
حس باصرة. [ ح ِس ْ س ِ ص ِ رَ / رِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حس بصر. بینائی . قوه ٔ دیدن اشیاء. و آن یکی از حواس پنجگانه ٔ ظاهری است . رجوع به حس و رجوع به باصره شود.
-
واژههای همآوا
-
باسره
لغتنامه دهخدا
باسره . [ س َ رَ / رِ ] (اِ) کشتزار. (فرهنگ اوبهی ). کشت و زراعت . (برهان قاطع). باسرم . (از انجمن آرای ناصری ). زمین کشتزار. (شرفنامه ٔ منیری ). کشت . زراعت . (ناظم الاطباء). کشتزار. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 192) : پیوسته کشتزار امیدش ز آب کام سیراب باد...
-
جستوجو در متن
-
چشمها
لغتنامه دهخدا
چشمها. [ چ َ / چ ِ ] ج ِ چشم . (ناظم الاطباء). دیده ها. آلت های باصره . رجوع به چشم شود.
-
سلجم
لغتنامه دهخدا
سلجم . [ س َ ج َ ] (معرب ، اِ) معرب شلغم . (از غیاث اللغات ) (مهذب الاسماء). شلغم . و آن مهیج باه مدر بول مقوی باصره نفاخ و دلیر هضم و مصلح آن زیره و شیرینی است . و ثلجم و شلجم غلط است .
-
پنج شعبه
لغتنامه دهخدا
پنج شعبه . [ پ َ ش ُ ب َ / ب ِ ] (اِ مرکب ) کنایه از حواس خمسه ٔ ظاهره است که آن سامعه ، باصره ، لامسه ، ذائقه و شامه باشد. (برهان قاطع) : یک دو شد از سه چرخش چاراصل و پنج شعبه شش روز و هفت اختر نه قصر و هشت منظر.خاقانی .
-
چشم فرنگی
لغتنامه دهخدا
چشم فرنگی . [ چ َ / چ ِ م ِ ف َرَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مراد از عینک باشد. (آنندراج ). عینک . (ناظم الاطباء). چشمک . آلتی که برای تقویت نیروی باصره بر چشم گذارند. رجوع به چشمک شود.
-
رساغ
لغتنامه دهخدا
رساغ . [ رِ ] (ع اِ) سنگی است شبیه به خرچنگ ، در دوم سرد وقریب القوه به سرطان و جهت جلدی باصره و دمعه نافع است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) . || رسنی که بر رسغ ستور و جز آن بندند و سپس آنرا به میخ استوار کنند تا رفتن نتواند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (...
-
قاری
لغتنامه دهخدا
قاری . (ص نسبی ) نسبت است به قار به معنی قیر. قیرگون : نیم شبی که شب تاری و هوا قاری قوت باصره را از مشاهده ٔ اشخاص و مطالعه ٔ اجسام معزول کرده بود مصاف دادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ تهران ص 230).
-
دخان القواریر
لغتنامه دهخدا
دخان القواریر. [ دُ نُل ْ ق َ ](ع ، اِ مرکب ) دود آبگینه گران . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).دوده ٔ شیشه است . گرم و خشک و مقوی باصره و جالی و جهت سبل و ناخنه و بردن گوشت زیاد زخمها مفید است و دوده ٔ مرصاف جهت رطوبت چشم نافع و دوده ٔ بطم را نیز همین اثر است...
-
رمادی
لغتنامه دهخدا
رمادی . [ رَ] (ص نسبی ) منسوب به رماد و رمادة. خاکستری . تیره . خاکسترگون . خاکستررنگ . رجوع به «گرگ دیزه » شود. || دارویی است مخصوص چشم از ترکیبهای قدیم که سازنده ٔ آن معلوم نیست . اشک چشم و رطوبتهای غریبه را خشک می کند و موجب قوت باصره و معالج درد ...
-
عمش
لغتنامه دهخدا
عمش . [ ع َ م َ ] (ع اِمص ) سستی بینایی با جریان اشک اکثر اوقات یا همواره . (از منتهی الارب ). ضعف بینایی یا جاری شدن اشک همواره . (از اقرب الموارد). ضعف بصر و رفتن اشک اکثر اوقات بواسطه ٔ علتی . (غیاث اللغات ). ضعف بصر. ضعف باصره . کم دید شدن چشم . ...