کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
باشماق پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
باشماق
لغتنامه دهخدا
باشماق . (اِخ ) دهی است از دهستان تیلکوه بخش دیوان دره ٔ شهرستان سنندج که در 54 هزارگزی شمال باختر دیواندره و 7 هزارگزی جنوب شوسه ٔ دیواندره به سقز واقع است . ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر با 500 تن سکنه و آب آن ازچشمه تأمین میشود. محصول عمده ٔ آن ...
-
باشماق
لغتنامه دهخدا
باشماق . (اِخ ) دهی است از دهستان ییلاق بخش حومه ٔ سنندج که در 48 هزارگزی جنوب خاوری سنندج و 12 هزارگزی جنوب دهگان در دامنه واقع است . ناحیه ای است سردسیر با 1040 تن سکنه و آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول عمده ٔ آن غلات و مختصری میوه (خصوصاً انگور)...
-
باشماق
لغتنامه دهخدا
باشماق . (اِخ ) دهی است جزء بخش سراسکند شهرستان تبریز که در 7 هزارگزی شمال خاوری سراسکند و 13 هزارگزی شوسه ٔ تبریز بمیانه واقع است . ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و 692تن سکنه . آب آن از چشمه ای تأمین میشود و محصول عمده ٔ آن غلات و حبوبات...
-
باشماق
لغتنامه دهخدا
باشماق . (اِخ ) دهی است جزء دهستان کله بوز بخش مرکزی شهرستان میانه که در 23 هزارگزی جنوب باختری میانه و 8 هزارگزی خط آهن میانه و مراغه و در 23 هزارگزی شوسه ٔ تبریز بمیانه واقع است . ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و دارای 400 تن سکنه . آب آن...
-
باشماق
لغتنامه دهخدا
باشماق . (ترکی ، اِ) کفش . پاافزار.
-
جستوجو در متن
-
باشمقدار
لغتنامه دهخدا
باشمقدار. [ م َ ] (نف مرکب ) (ص ) مرکب از باشماق (باشمق ) ترکی و دار مخفف دارنده ٔ فارسی . یعنی کفشدار. محافظ و نگهدارنده پاافزار. باشماقچی . کفشدار. (یادداشت مؤلف ). رجوع به باشماغچی و باشماقچی شود.
-
پشماق
لغتنامه دهخدا
پشماق . [ پ َ ] (ترکی ، اِ) کفش و این لفظ ترکی است : کرده خون کشته ٔ هجران به یک ره پایمال ور نمی داری مسلم رنگ پشماقش ببین . خواجو.و آنرا بشماق و باشماق نیز گویند .
-
بشمقدار
لغتنامه دهخدا
بشمقدار. [ ب َ م َ ] (اِ مرکب ) افسری که کفشهای سلطان را حمل میکند. (دزی ج 1 ص 91). کفشدار سلطان . رجوع به بشماق ، باشماق ، بشمق و بشماقچی شود.
-
تیلکوه
لغتنامه دهخدا
تیلکوه . [ ل َ ] (اِخ ) یکی از دهستانهای ششگانه ٔبخش دیواندره است که در شهرستان سنندج واقع است . این دهستان کوهستانی و سردسیر است و از 46 آبادی تشکیل یافته که قراء مهم آن تمربیک ، قلعه کهنه ، پاسانیان ،جنیان ، شمسه ، جیران مینا و باشماق است که در حدو...
-
صادق آباد
لغتنامه دهخدا
صادق آباد. [ دِ ] (اِخ ) دهی از دهستان ییلاق بخش حومه ٔ شهرستان سنندج ، 50000گزی جنوب خاوری سنندج و 4000گزی جنوب باشماق . جلگه ، سردسیر، سکنه 80 تن . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است . راه مالرو. صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم و گل...
-
قادرمز
لغتنامه دهخدا
قادرمز. [ دِ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ییلاق بخش حومه ٔ شهرستان سنندج و در 48000گزی جنوب خاوری سنندج و 5000گزی جنوب باختر باشماق و در جلگه واقع و هوای آن سردسیری است . 350 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه ومحصولات آن غلات و توتون و شغل اهالی زراعت و ...
-
بشماق
لغتنامه دهخدا
بشماق . [ ب َ ] (ترکی ، اِ) پشماق . باشماق . بشمق . کفش و نعلین عربی . (ناظم الاطباء). بمعنی کفش . (آنندراج )(شعوری ج 1 ورق 171) (فرهنگ نظام ) (دزی ج 1 ص 90). پای افزار. رجوع به پشماق ، پاشماق ، بشمق شود : گفتم که یکراه ای صنم بر چشم خواجو نه قدم گفت...
-
چانه بند
لغتنامه دهخدا
چانه بند. [ ن َ / ن ِ ب َ ] (نف مرکب ) باشماق . زنخ بند. یاشماق . خمار. چیزی از اقسام پارچه ٔ نخی ، پشمی یا ابریشمی که بعض مردان یا زنان چانه را بدان وسیله بندند. چیزی شبیه به یاشماق زنان را. چیزی که غالباً زنان ترک یا بعض زنان ایلاتی بچانه بندند : و...
-
باشه
لغتنامه دهخدا
باشه . [ش ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ویسه بخش مریوان شهرستان سنندج که در 24 هزارگزی شمال باختر دژ شاهپور و 2 هزارگزی مرز ایران و عراق و 8 هزارگزی پنجوین در دامنه واقع است . ناحیه ای است سردسیر با 100 سکنه و آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول عمده ٔ ...