کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
باستان شناس حرفه ای پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
فرش باستان
لغتنامه دهخدا
فرش باستان . [ ف َ ش ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) فرش خاک که کنایه از زمین باشد و عربان ارض گویند. (برهان ).
-
فارسی باستان
لغتنامه دهخدا
فارسی باستان . [ ی ِ ] (اِخ ) زبان دوره ٔ هخامنشی ایران که مطالب آن را با خط میخی مینوشته اند، و از آن سنگ نبشته هایی برجاست . رجوع به پارسی باستان و مقدمه ٔ لغت نامه (مقاله ٔ پارسی باستان تألیف معین ) شود.
-
نامه ٔ باستان
لغتنامه دهخدا
نامه ٔ باستان . [ م َ / م ِ ی ِ ] (اِخ ) باستان نامه . رجوع به باستان نامه شود : پژوهنده ٔ نامه ٔ باستان که از مرزبانان زند داستان . فردوسی .کهن گشت این نامه ٔ باستان ز گفتار و کردار آن راستان .فردوسی .
-
باستان یهود
لغتنامه دهخدا
باستان یهود. [ ن ِ ی َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) تاریخ یهود. (ناظم الاطباء).
-
باستان نامه
لغتنامه دهخدا
باستان نامه . [ م َ / م ِ ] (اِخ ) تاریخ نامه که کتاب تاریخ پارسیان باشد. (ناظم الاطباء). نام کتابی است از تاریخ فارسیان . (برهان قاطع). رجوع به عناوین باستان و نامه ٔ باستان شود. || تاریخ .- گفته ٔ باستان ؛ تاریخ و داستان پیشینیان : بکردار خوابیست ...
-
زبان پارسی باستان
لغتنامه دهخدا
زبان پارسی باستان . [ زَ ن ِ ی ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) یکی از زبانهای ایرانی است که در عهد هخامنشیان ، زبان رسمی ایران بوده و با اوستا و سانسکریت شباهت تام دارد و کتیبه های هخامنشیان و برخی ظروف و مهرها بدین زبان و بخط میخی هخامنشی نوشته شده است ...
-
جستوجو در متن
-
فقراء
لغتنامه دهخدا
فقراء. [ ف ُ ق َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ فقیر. (منتهی الارب ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ). کسانی که حرفه ای ندارند یا صاحبان حرفه که حرفه ٔ آنها زندگیشان را کفایت نکند. (از اقرب الموارد) : لیطلق علی الفقراء و المساکین . (تاریخ بیهقی ). کهف ال...
-
حقایق شناس
لغتنامه دهخدا
حقایق شناس . [ ح َ ی ِ ش ِ ] (نف مرکب ) شناسنده و عارف حقایق : حقایق شناسی جهاندیده ای هنرمندی آفاق گردیده ای . (بوستان ).چنین گفت مرد حقایق شناس کز این هم که گفتی ندارم هراس . (بوستان ).توان گفتن این با حقایق شناس ولی خرده گیرند اهل قیاس .(بوستان ).
-
حشره شناس
لغتنامه دهخدا
حشره شناس . [ ح َ ش َ رَ / رِ ش ِ] (نف مرکب ) دانشمند شناسنده ٔ حشرات : از کی تا حالا حشره شناس شده ای . (سایه روشن هدایت ص 16).
-
ژکه
لغتنامه دهخدا
ژکه . [ ژُ ک ِ ] (فرانسوی ، اِ) کلمه ای است انگلیسی و دخیل در زبان فرانسه و در فارسی بمعنی سوارکارو شخصی که حرفه اش تاختن اسبهای مخصوص مسابقه است .
-
خصاص
لغتنامه دهخدا
خصاص . [ خ َص ْ صا] (ع ص ) انتساب به حرفه ٔ خصاصی و صاحبان این پیشه پاره ای چیزها را از نی می سازند. (از انساب سمعانی ).
-
سخن شناس
لغتنامه دهخدا
سخن شناس . [ س ُ خ َ ش ِ ] (نف مرکب ) شناسنده ٔ سخن . سخندان . سخن سنج . ادیب : سخن شناسان بر جود او شدید یقین کجا یقین بود آنجا بکار نیست گمان . فرخی .دانی که من آن سخن شناسم کَابیات نو از کهن شناسم . نظامی .چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست سخن شناس...
-
حسن شناس
لغتنامه دهخدا
حسن شناس . [ ح ُ ش ِ ] (نف مرکب ) زیباشناس . اهل ذوق : از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود.حافظ.
-
ستاره شناس
لغتنامه دهخدا
ستاره شناس . [ س ِ رَ / رِ ش ِ ](نف مرکب ) ستاره شمر است که منجم باشد. (برهان ). منجم . (آنندراج ). (ناظم الاطباء). اخترشناس : ستاره شناسی گرانمایه بودابا او بدانش کرا پایه بود. دقیقی .نشستند گرد اندرش موبدان ستاره شناسان و هم بخردان . فردوسی .مرا گف...