کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بازو 3 پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
گرده بازو
لغتنامه دهخدا
گرده بازو. [ ](اِخ ) موفق ... بزرگترین امرای دوره ٔ سلطان سلیمانشاه بن محمدبن ملکشاه بن الب ارسلان بن جغر بیک بن میکائیل بن سلجوق بود. رجوع به تاریخ گزیده ص 469 و 471 شود.
-
سخت بازو
لغتنامه دهخدا
سخت بازو. [ س َ ](ص مرکب ) کنایه از توانا. (انجمن آرای ناصری ) (شرفنامه ٔ منیری ). قوی هیکل و توانا. (برهان ) : سعدیا تن به نیستی در ده چاره ٔ سخت بازوان اینست . سعدی .چنان سخت بازو شد و تیز چنگ که با جنگجویان طلب کرد جنگ . سعدی . || حمایت . (انجمن آ...
-
شکسته بازو
لغتنامه دهخدا
شکسته بازو. [ ش ِ ک َ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) شکسته بال . مرغی که بال وی شکسته باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به شکسته بال شود.
-
سست بازو
لغتنامه دهخدا
سست بازو. [ س ُ ] (ص مرکب ) ضعیف و ناتوان . (آنندراج ). کم زور. ضدفولاد بازو، آنکه دستش کم قوت باشد. (ناظم الاطباء) : سست بازو بجهل میفکندپنجه با مرد آهنین چنگال .سعدی .
-
قوی بازو
لغتنامه دهخدا
قوی بازو. [ ق َ ] (ص مرکب ) آنکه دارای بازویی قوی و نیرومند است . پهلوان .
-
باریک بازو
لغتنامه دهخدا
باریک بازو. (ص مرکب ) آنکه بازویی باریک ، لاغر و ظریف دارد. اَعضُد. (منتهی الارب ).
-
بازو زدن
لغتنامه دهخدا
بازو زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) بال زدن پرنده : آن همایی را که سوی جد او بازو زدی [ جبرئیل ]عنبرین گیسوی او بازوش را شهپر سزد. سوزنی .قاز ار بازو زند بر باد عدل پهلوان چرغ عنقاوار متواری شود از بیم قاز.سوزنی .|| بازو کوفتن ؛ چنانکه پهلوانان در وقت کش...
-
بازو گشاده
لغتنامه دهخدا
بازو گشاده .[ گ ُ دَ / دِ ] (ص مرکب ) بمعنی نیازمند است و معنی ترکیب ظاهر است . (آنندراج ). محتاج . || عارض . دادخواه . (ناظم الاطباء). هر دو معنی مجازی است .
-
بازو یازیدن
لغتنامه دهخدا
بازو یازیدن . [ دَ] (مص مرکب ) بازو کشیدن . رجوع به بازویازیده شود.
-
پهن بازو
لغتنامه دهخدا
پهن بازو. [ پ َ ] (ص مرکب ) دارای بازویی پهن و ضخم : رجل ٌ شبح الذراعین و مشبوح الذراعین ؛ مرد پهن بازو. (منتهی الارب ). شباحة؛ پهن بازو گردیدن .
-
خسته بازو
لغتنامه دهخدا
خسته بازو. [ خ َ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب )زخمین دست . زخمی بازو. با بازوی مجروح : جوان همچنان خسته بازو و دوش همی راند اسب و همی زد خروش .فردوسی .
-
چیره بازو
لغتنامه دهخدا
چیره بازو. [ رَ / رِ ] (ص مرکب ) توانا. قادر : بداد و دهش چیره بازو بودجهانبخش بی همترازو بود.نظامی .
-
جستوجو در متن
-
بارو
لغتنامه دهخدا
بارو. (اِخ ) بازو. از امرای سلاجقه بود. رجوع به بازو شود.
-
ملش
لغتنامه دهخدا
ملش . [ م ُ ] (ع اِ) عضله ٔ بازو. ج ، اَملاش . (دزی ج 2 ص 612).