کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
بادل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
بادل
لغتنامه دهخدا
بادل . [ ] (اِ) بهندی ابر را گویند. (فهرست مخزن الادویه ).
-
بادل
لغتنامه دهخدا
بادل . [ دِ ] (اِخ ) نام مبارزی هندی . (ناظم الاطباء).
-
بادل
لغتنامه دهخدا
بادل . [ دِ ] (ص مرکب ) شجاع و دلاورو صاحبدل . (ناظم الاطباء). پردل . دلیر : همه بتیغ گرفته ست وز شهان ستده ست شهان بادل جنگ آور و بهوش و بهنگ . فرخی .پادشاه بادل و جگردار، بدو دست بر سر و روی شیر زد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 120).و رجوع به «با»در همین ...
-
واژههای مشابه
-
بادل پوش
لغتنامه دهخدا
بادل پوش . [ دِ ل َ / ل ِ ] (نف مرکب ) پوشنده ٔ لباس و جامه ٔ بادله . (آنندراج : بادله ).
-
جستوجو در متن
-
بادلة
لغتنامه دهخدا
بادلة. [ دِ ل َ ] (ع اِ) گوشت میان بغل وآن ِ پستان . ج ، بادل . (مهذب الاسماء). گوشت پاره ای است مابین بغل و بن پستان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به بادل شود. (ناظم الاطباء). || گوشت درون ران . (از تاج العروس ). و رجوع به بَأدِلة شود.
-
یرکلی
لغتنامه دهخدا
یرکلی . [ ی ُ رَ ] (ترکی ، ص ) (از یرک (= اُرک ) به معنی دل + لی پسوند نسبت و اتصاف ) بادل و جرأت . دلیر. (یادداشت مؤلف ). دلاور. (آنندراج ).
-
بأدلة
لغتنامه دهخدا
بأدلة. [ب َءْ دَ ل َ ] (ع اِ) رفتاری است شتاب . (منتهی الارب ). || گوشت میان بغل و بن پستان . گوشت پستان . ج ، بآدِل . (منتهی الارب ). و رجوع به بأزلة شود.
-
کیوان خدیو
لغتنامه دهخدا
کیوان خدیو. [ ک َی ْ/ ک ِی ْ خ ِ / خ َوْ ] (اِخ ) پادشاه کیوان . خداوندگار کیوان . کنایه از خدای بزرگ و بلندمرتبه : رخان سیاوش چو خون شد ز شرم بیاراست مژگان به خوناب گرم چنین گفت بادل که از کار دیومرا دور داراد کیوان خدیو.فردوسی .
-
سلطاندل
لغتنامه دهخدا
سلطاندل . [ س ُ دِ ] (ص مرکب ) آنکه دل سلطان دارد. بادل . شجاع : سلطاندل و خلیفه همم خوانمش از آنک سلطان پدر نوشت و خلیفه برادرش . خاقانی .سلطاندلان بعرش براهیم بنده واراز بهر آبدست سران قد خمیده اند.خاقانی .
-
بادلیج
لغتنامه دهخدا
بادلیج . (اِ) نوعی از توپ که آلت جنگ است . ظاهراً بادلیج معرب بادلِش است و بادلش در ترکی توپ را گویند چنانکه در لغات ترکی مسطور است . (از غیاث ). نوعی از توپ . ملاطغرا گوید : ببادلیج سحر چرخ چون گلوله گذاردشود خزینه ٔ باروت بی درنگ ستاره .و در فرهنگ ...
-
پلشت
لغتنامه دهخدا
پلشت .[ پ ِ ل َ / پ ِ ل ِ / پ َ ل َ ] (ص ) آلوده . ناپاک . پلید.(اوبهی ). فرخج . فژه . (لغت نامه ٔ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ). فژاکن . فژاک . (لغت نامه ٔ اسدی ). شوخگن . چرک . چرکین .مردار و نکبتی را گویند. (برهان قاطع) : زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردارنگ...
-
دل داشتن
لغتنامه دهخدا
دل داشتن . [ دِ ت َ ] (مص مرکب ) داشتن دل . احساس و عواطف داشتن : آفرینش همه تنبیه خداوند دلست دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار. سعدی .رجوع به دل شود.- دل بسوی کسی داشتن ؛ متوجه او بودن . توجه به او داشتن : دفع گمان خلق را تا نشوند مطلعدیده بسوی دی...
-
صاعد خبوشانی
لغتنامه دهخدا
صاعد خبوشانی . [ ع ِ دِ خ َ ] (اِخ ) صاحب لباب الالباب گوید: صدر اجل زین الدین صاعد خبوشانی (ره ) صدری باذل بادل ، سحاب بنان ، شهاب بیان که در خراسان لقب حاتم الزمانی بر قامت او چست آمده بود و کلیدار سلطان سکندر بوده و در آن سال که ممالک ماوراءالنهر ...