کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اکول پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
اکول
لغتنامه دهخدا
اکول . [ اَ ] (ع ص ) فراخ شکم . (دهار) (مهذب الاسماء).بسیارخورنده . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). پرخور و ربوس و رزد و رژد و رس . (ناظم الاطباء). اکال . پرخور. پرخوار. جواظ. شکم خواره . شکم باره . رس . شکمو. شکم بنده . بسیارخوار. بُلَع...
-
اکول
لغتنامه دهخدا
اکول . [ اُ ] (ع اِ) ج ِ اُکُل .خوراکیها. طعمه ها. (فرهنگ فارسی معین ) : یک زمین خرمی با عرض و طول اندر او بس نعمت و چندین اکول .مولوی .
-
اکول
لغتنامه دهخدا
اکول .[ اَک ْ وَ ] (ع اِ) زمین بلند شبیه به کوه . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
-
واژههای همآوا
-
عکول
لغتنامه دهخدا
عکول . [ ع َ ک َوْ وَ ] (ع ص ) مرد کوتاه بالا و فربه . || (اِخ ) نام شاعری از کنده . (منتهی الارب ).
-
جستوجو در متن
-
بیش خور
لغتنامه دهخدا
بیش خور. [ خوَرْ/خُرْ ] (نف مرکب ) بسیارخوار. اکول . شکمباره .
-
عصوم
لغتنامه دهخدا
عصوم . [ ع َ ] (ع ص ) بسیار خورنده . (منتهی الارب ). اکول . (اقرب الموارد). عَیصوم . و رجوع به عیصوم شود.
-
گرم شکمی
لغتنامه دهخدا
گرم شکمی . [ گ َ ش ِ ک َ ] (حامص مرکب ) شکمخوارگی . اکول بودن : به حرص و گرم شکمی منسوب شوم . (کلیله و دمنه ).
-
جزر
لغتنامه دهخدا
جزر. [ ج َ زِ ] (ع ص ) اکول . (از ذیل اقرب الموارد). بسیارخوار. پرخور.
-
جعذری
لغتنامه دهخدا
جعذری . [ ج َ ذَ ] (ع ص ) بسیارخوار. (منتهی الارب ). اکول . لتنبر. لتنبار. شکم خواره . شکم پرست . پرخور.
-
ربوس
لغتنامه دهخدا
ربوس . [ رُ ] (ص ) اکول و پرخور. (ناظم الاطباء).بسیارخوار که رس نیز گویند. (از شعوری ج ورق 11).
-
سرواط
لغتنامه دهخدا
سرواط. [ س ِرْ ] (ع ص ) بسیارخوار. (منتهی الارب ). اکول . (از اقرب الموارد).
-
لغذمی
لغتنامه دهخدا
لغذمی . [ ل َ ذَ می ی ] (ع ص نسبی ) بسیارخوار. (منتهی الارب ). اَکول .
-
مبلع
لغتنامه دهخدا
مبلع. [ م ِ ل َ ] (ع ص ) مرد بسیارخوار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (محیطالمحیط). اکول . (اقرب الموارد). مرد پرخور و بسیارخوار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). بلع. بلعمه . بولع. اکول . بسیارخوار. پرخور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).