کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
او پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
او
لغتنامه دهخدا
او. (ضمیر) ضمیر غایب است نسبت به ذوی العقول چه غیر ذوی العقول را آن گویند. (برهان ). و اکثر ضمیر آن هم به ذوی العقول آمده . (آنندراج ) (هفت قلزم ). کلمه ٔ اشاره است که بشخص غایب اشاره می کند و نیز ضمیر منفصل است در صورتی که مرجع آن شخص باشد. (از ناظم...
-
او
لغتنامه دهخدا
او. [اَ و ] (ع حرف ) حرف عطف است به معنی یا و در خبر برای شک آید یا ابهام و در انشاء برای تخییر یا اباحه و یا مطلق جمع و یا تقسیم و یا تقریب . (از ناظم الاطباء): و ارسلناه الی مائة الف او یزیدون : (قرآن /37 148). || بمعنی الی و الا (حرف استثناء). || ...
-
واژههای مشابه
-
آو
لغتنامه دهخدا
آو. (اِ) آب : کی تواند که همچو ماغ چکاوبزند غوطه در میانه ٔ آو. سنائی یا لطیفی ؟دستی که جود با کف او آشناوش است دستی که آو در یم او آشناوراست . شرف شفروه .بیت شرف شفروه شاهد این دعوی نتواند بود، چه آو را آب هم توان خواند بی آنکه تغییری در معنی و وزن ...
-
کیاله او
لغتنامه دهخدا
کیاله او. [ ل َ / ل ِ اَ / اُو ] (اِ مرکب ) آب چکیده ای از ماست . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
اسپی آو
لغتنامه دهخدا
اسپی آو. [ اِ ] (اِخ ) سفیدآب مازندران . رجوع به سفیدآب و سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 157 بخش انگلیسی شود.
-
بارده او
لغتنامه دهخدا
بارده او. [ دَ ] (اِخ ) یکی از حکمرانان مشهور هند است . وی پس از تسخیر شهر قانوج واقع در شمال نهر هندو آنجا را پایتخت خود قرار داد و پس از آن بسایر کشورهای هند نیز نفود کرد و عنوان «مهراچه » یعنی ملک الملوک بخود گرفت . اخلاف وی تا سال 400 م . این عنو...
-
او ادنی
لغتنامه دهخدا
او ادنی . [ اَ اَ نا ] (ع ق مرکب ) یا نزدیک تر. یا آنکه نزدیک تر : فکان قاب قوسین او ادنی (قرآن 9/53).حریف خاص او ادنی محمد کز پی جاهش سرآهنگان کونین اند سرهنگان درگاهش .خاقانی .
-
بر او
لغتنامه دهخدا
بر او. [ ب َ ] (حرف اضافه + ضمیر) (از: بر + او) علیه کسی . به زیان کسی . ضد او.
-
واژههای همآوا
-
آو
لغتنامه دهخدا
آو. (اِ) آب : کی تواند که همچو ماغ چکاوبزند غوطه در میانه ٔ آو. سنائی یا لطیفی ؟دستی که جود با کف او آشناوش است دستی که آو در یم او آشناوراست . شرف شفروه .بیت شرف شفروه شاهد این دعوی نتواند بود، چه آو را آب هم توان خواند بی آنکه تغییری در معنی و وزن ...
-
عو
لغتنامه دهخدا
عو. [ ع َ ] (ع اِ صوت ) کلمه ای است که بدان بز را زجر کنند و رانند. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از لسان العرب ). عا. عاء. عای . (لسان العرب ).
-
عو
لغتنامه دهخدا
عو. [ ع َ / عُو ] (اِ صوت ) آواز و بانگ و صدا و فریاد باشد، مطلقاً. (برهان قاطع) (آنندراج ). بانگ تیز. فریاد سخت . (صحاح الفرس ) : فتاده عو طبل طغرل برابرگریزان ز بانگ سواران هزبر . اسدی .ظاهراً مصحف غو است . رجوع به غو و غیو شود.
-
جستوجو در متن
-
عرصام
لغتنامه دهخدا
عرصام . [ ع ِ ] (ع اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ). اسد. (اقرب الموارد). عَراصِم . عَرصم . رجوع به عراصم و عرصم شود.