کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
امیرالحاج پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
امیرالحاج
لغتنامه دهخدا
امیرالحاج . [ اَ رُل ْ حاج ج ] (ع اِ مرکب ) کسی که ریاست کاروان حجاج را بعهده میگیرد. رجوع به امیرالحج شود.
-
جستوجو در متن
-
شیخ الجمل
لغتنامه دهخدا
شیخ الجمل . [ ش َ خُل ْ ج َ م َ ] (ع اِ مرکب ) لقب امیرالحاج در مصر. (از دائرةالمعارف اسلامی ).
-
خادم
لغتنامه دهخدا
خادم . [ دِ ] (اِخ ) ابوالحسن قطربن عبدالکمانی امیرالحاج مشهور در شرق و غرب . وی سی واند سال امیرالحاج بود و از ابوالخطاب نصربن احمدبن النظر القاری حدیث شنید. سمعانی گوید: من نیز از وی در مکه و مدینه و بغداد حدیث شنیدم . او در سال 512 هَ . ق . درگذشت...
-
امیرحاج
لغتنامه دهخدا
امیرحاج . [ اَ حاج ج ] (اِ مرکب ) رئیس کاروان حج . ملک الحاج . (یادداشت مؤلف ). رجوع به امیرالحاج و امیرالحج و امیر حج شود.
-
ملک الحاج
لغتنامه دهخدا
ملک الحاج . [ م َ ل ِ کُل ْ حاج ج ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) سرپرست حاجیان . امیرالحاج . رئیس کاروان حجاج : جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که توخانه می بینی و من خانه خدا می بینم .حافظ.
-
امیر حج
لغتنامه دهخدا
امیر حج . [ اَ رِ ح َج ج ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سردار پیشوای حاجیان . (آنندراج ). ملک الحاج . رئیس کاروان حج . رجوع به امیرحاج و امیرالحج و امیرالحاج شود.
-
احمدپاشا
لغتنامه دهخدا
احمدپاشا. [ اَ م َ ] (اِخ ) (ایچ ایللی ...) او بروزگار سلطان محمود خان ثانی متصرف بروسه بود و در 1233 هَ . ق . او را بدر سعادت خواندند و منصب کاپیتانی دریا دادند. و بعد از آن بخواهش خود او ولایت خداوندگار بدو مفوض گشت و سپس در 1239 هَ . ق . با سمت ول...
-
خلیل
لغتنامه دهخدا
خلیل . [ خ َ ] (اِخ ) ابن شاهین ظاهری . از امیران مصر و از مشتاقان به بحث و فحص بود. او سالها بر اسکندریه حکم راند و بسال 840 هَ . ق . نیز امیرالحاج مصریان شد و نیز امارت کرک و صفد و غیر آن دو را بعهده داشت . از معروفترین کتب او «زبدة کشف الممالک و ب...
-
هاشم
لغتنامه دهخدا
هاشم . [ ش ِ ] (اِخ ) ابن فَلیتةبن قاسم بن محمدبن جعفر. از شرفای مکه که در سال 52 هَ . ق . به جای پدرش به حکومت مکه و مدینه رسید و در مکه اقامت کرد. در سال 539 هَ . ق . جنگی بین او و امیرالحاج عراقی روی داد و یاران هاشم حاجیان عراقی را غارت کردند. ها...
-
موسی
لغتنامه دهخدا
موسی . [ سا ] (اِخ ) ابن محمد تبریزی حنفی معروف به ابن امیرالحاج متوفی به سال 733 هَ. ق . از نویسندگان قرن هشتم ، او راست : شرح بدیعالنظام . و آن را «الرفیع فی شرح البدیع» نامیده است . (از کشف الظنون ). او مکنی به ابوالفتح و ملقب به مصلح الدین و خود ...
-
راغب پاشا
لغتنامه دهخدا
راغب پاشا. [ غ ِ ] (اِخ ) نام او محمد و به قوجه راغب (راغب پیر) بیشتر مشهور بوده است . او از اعاظم و بزرگان ادبا و شعرا بود و به مقام نخست وزیری نیز رسید. راغب بسال 1110 هَ . ق . در استانبول متولد شد و چون پدرش از نویسندگان بود و خود نیز استعداد طبیع...
-
امیر
لغتنامه دهخدا
امیر. [ اَ ] (ع اِ) میر . پادشاه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). فرمانروا. (مهذب الاسماء). کسی که فرمانروا بر قومی باشد. (ازناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ). راعی . (منتهی الارب ). سلطان . خلیفه . این کلمه با الف و لام تعریف ...
-
سالار
لغتنامه دهخدا
سالار. (اِ) در پهلوی و در پازند «سالار» (نیبرگ 286)، ارمنی «سلر» . همریشه و هم معنی سردار. و در این کلمه دال افتاده و «را» به «لام »بدل شده . (هوبشمان 692). از سال + آر (آورنده ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ). اتراک به لهجه ٔ خود سالار را مفتوح و محذوف ال...
-
میر
لغتنامه دهخدا
میر. (از ع ، اِ) مخفف امیر. (غیاث ). امیر و پادشاه و سلطان . (ناظم الاطباء). نژاده . (زمخشری ). مخفف امیر، و میره مخفف امیره ... و از خصایص این لفظ است که به قطع کسره ٔ اضافه هم آید مثل لفظ میرآب ، به معنی داروغه ٔ آب و میردریا که آن را در عرف این دی...