کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اماج پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
اماج
لغتنامه دهخدا
اماج . [ اَ ] (اِ) توده ٔ خاکی که نشانه ٔ تیربر آن نهند. آماج . || نشانه ٔ تیر. آماج . (برهان قاطع). || این کلمه از فارسی وارد عربی شده و بمعنی «مسافتی که کمان میتواند تیر را بیندازد» بکار رفته است . (دزی ج 1). || افزاربرزیگران . آماج . (برهان قاطع):...
-
اماج
لغتنامه دهخدا
اماج . [ اُ ] (ترکی ، اِ) نوعی از آش آرد است . (برهان قاطع). آشی است که از آرد سازند و اوماج نیز گویند. (مؤید الفضلاء) (از شرفنامه ٔ منیری ) (از فرهنگ سروری ).نام آشی آردینه . (فرهنگ سروری ). گلوله های خمیر خرد به اندازه ٔ ماش که در آش کنند و این آش...
-
واژههای مشابه
-
آماج
لغتنامه دهخدا
آماج . (اِ) خاک توده کرده که نشان تیر بر آن نصب کنند. آماجگاه :گر موی بر آماج نهی موی بدوزی وین از گهر آموخته ای تو نه بتلقین . فرخی .چنان چون سوزن از وَشّی ّ و آب روشن از توزی ز طوسی بیل بگذاری به آماج اندرون بیله . فرخی .چو تیر انداختی در روی دشمن ...
-
آماج خانه
لغتنامه دهخدا
آماج خانه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) آماجگاه .
-
ساخت آماج
لغتنامه دهخدا
ساخت آماج . (اِ مرکب ) گاوآهن . جفت . سپار. مجموع آهن جفت . فَدان . فَدّان . (منتهی الارب ).
-
واژههای همآوا
-
آماج
لغتنامه دهخدا
آماج . (اِ) خاک توده کرده که نشان تیر بر آن نصب کنند. آماجگاه :گر موی بر آماج نهی موی بدوزی وین از گهر آموخته ای تو نه بتلقین . فرخی .چنان چون سوزن از وَشّی ّ و آب روشن از توزی ز طوسی بیل بگذاری به آماج اندرون بیله . فرخی .چو تیر انداختی در روی دشمن ...
-
جستوجو در متن
-
آهن شیار
لغتنامه دهخدا
آهن شیار. [ هََ ] (اِ مرکب ) ایمر. خیش . آماج . سنه . آهن آماج . آهن خیش . آهن جفت . سپار.
-
اماچ
لغتنامه دهخدا
اماچ . [ اُ ] (ترکی ، اِ) همان اُماج است . (شرفنامه ٔ منیری ). در تداول مردم گناباد (خراسان )، آشی که از آرد پزند. و رجوع به اماج شود.
-
ارددوله
لغتنامه دهخدا
ارددوله . [ ] (اِ) آردجونه . (مؤید الفضلاء). آردهاله . آش اُماج . رجوع به آردهاله شود.
-
مقوم
لغتنامه دهخدا
مقوم . [ م ِق ْ وَ ] (ع اِ) چوبی که آن را گیرند در سر آماج . (منتهی الارب ). || چوبی که برزگر آن را گیرد. دسته ٔ چوب آماج . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
-
اوماج
لغتنامه دهخدا
اوماج . (ترکی ، اِ) اماج . (شرفنامه ٔ منیری ). خمیرهای خرد به اندازه ٔ ماشی یا عدسی که از آن آش اماج کنند. (یادداشت مؤلف ). آرد هاله . (صراح ). سخینه . (صراح ). نوعی از آش آرد باشد و باسقاط ثانی (اماج ) هم آمده است . (ناظم الاطباء)(برهان ). و آنرا د...
-
آب پخته
لغتنامه دهخدا
آب پخته . [ پ ُ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) آش اماج . || آب سرد. آب سر. || (ن مف مرکب ) جوشانیده .