کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
الکترونکشان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
کشان
لغتنامه دهخدا
کشان . [ ک َ ] (اِ) خیمه ای که به یک ستون برپا باشد و چادر یک دیرکی . (ناظم الاطباء).خیمه ای را گویند که به یک ستون برپا باشد و گنبدی گویند و گنبدی گویند و چنین خیمه در این روزگار به قلندری معروف و مشهور شده چه درویشان در اعیاد چنین خیمه ها بر در خان...
-
کشان
لغتنامه دهخدا
کشان . [ ک َ ] (اِخ ) دهی است از بخش جالق شهرستان سراوان . واقع در یک هزارگزی جنوب جالق کنار راه فرعی سراوان به جالق با 100تن سکنه . آب آن از قنات و محصول آن غلات و خرما و ذرت و شغل اهالی زراعت و راه آن فرعی است . ساکنان از طایفه ٔ بزرگ زاده اند. (از...
-
کشان
لغتنامه دهخدا
کشان . [ ک َ / ک ُ ] (اِخ ) نام ولایتی است به ماوراءالنهر واز آنجاست کاموس کشانی و اشکبوس که به حمایت افراسیاب آمده در دست رستم کشته شدند. (از انجمن آرا) (آنندراج ). نام ولایتی که کاموس کشانی منسوب به آن ولایت است . (برهان ) : قلون بستد آن مهر و همچو...
-
کشان
لغتنامه دهخدا
کشان . [ ک ِ ] (موصول + ضمیر) (از: ک ، مخفف که + شان ، ضمیر) مخفف که ایشان را. (یادداشت مؤلف ) : باران خواهند بوقتی کشان بباید و آن باران بیاید. (حدود العالم ).بچه گونه گون خلق چندین هزارکشان پروراند همی در کنار. اسدی .منقش جامه هاشان را کشان پوشید ...
-
کشان
لغتنامه دهخدا
کشان . [ ک ُ ] (نف ، ق ) صفت بیان حالت از کشتن . قتل کنان . ذبح کنان و این صفت که دلالت بر کثرت می کند همیشه مرکب با موصوف استعمال میشود چون آدم کشان . (از ناظم الاطباء). || درحال کشتن . (یادداشت بخط مؤلف ) : ز کیخسرو ایدر نیابم نشان چه دارم همی خوی...
-
کشان کشان
لغتنامه دهخدا
کشان کشان .[ ک َ / ک ِ ک َ / ک ِ ] (ق مرکب ) کشان برکشان . (ناظم الاطباء). در حال کشیدن . (یادداشت مؤلف ) : کشان کشان همی آورد هرکسی سوی اومبارزان و عزیزان آن سپه را خوار.فرخی .|| کشنده و جذب کنند. (ناظم الاطباء). || برنده و بزور برنده و رباینده . (...
-
الکترون
لغتنامه دهخدا
الکترون .[ اِ ل ِ رُن ْ ] (فرانسوی ، اِ) جزئی از اتم است که واجد بار الکتریسیته ٔ منفی و مخالف بار الکتریسیته ٔ پرتون می باشد. مقدار الکتریسیته ٔ هر الکترون برابر است با: S.G.10C-10*4/8 برحسب واحد الکترو استاتیک مساوی 19-10 * 1/6 کولن است .جرم آن برا...
-
کشان رفتن
لغتنامه دهخدا
کشان رفتن . [ ک َ / ک ِ رَ ت َ ] (مص مرکب ) اِستِفتار. (یادداشت مؤلف ). خود را بسختی کشانیدن . با سختی خود رابه سویی کشیدن چنانکه مجروحی بر زمین خزیده رفتن .
-
کشان کردن
لغتنامه دهخدا
کشان کردن . [ ک َ / ک ِ ک َ دَ ] (مص مرکب )با خود کشیدن و بردن . حمل کردن . کشیدن : اسب خود را یاوه داند آن جوادو اسب خود او را کشان کرده چوباد.مولوی .
-
گوش کشان
لغتنامه دهخدا
گوش کشان . [ ک َ/ ک ِ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال کشیدن گوش . مجازاًآرام و مطیع و خالی از سرکشی و امتناع : جان گوش کشان آمد دل سوی خوشان آمد زیرا که بهار آمد رفت آن دی دیوانه . مولوی .|| (اِ مرکب ) جمع گوش کش . رجوع به گوش کش شود.
-
گردون کشان
لغتنامه دهخدا
گردون کشان . [ گ َ ک َ ] (اِخ ) نام محله ای است در بخارا. (اشعار و احوال رودکی تألیف سعید نفیسی ص 391).
-
آهن کشان
لغتنامه دهخدا
آهن کشان . [ هََ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) جاذب آهن . کشنده ٔ آهن : تو ازمغنیاطیس گیر این نشان نه او را کسی کرد آهن کشان .فردوسی .
-
دم کشان
لغتنامه دهخدا
دم کشان . [ دُ ک َ / ک ِ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال کشیدن دم . که دم خود رابرکشد: دم کشان رفتن ؛ چون کبوتری گشتی در رفتن . (یادداشت مؤلف ). که دنبال و دم بر زمین کشد و رود: تجذی ؛ دم کشان بانگ کردن کبوتر گرد ماده . (منتهی الارب ).
-
زبانه کشان
لغتنامه دهخدا
زبانه کشان . [ زَ ن َ / ن ِ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال اشتعال . رجوع به زبانه زنان شود.
-
ریش کشان
لغتنامه دهخدا
ریش کشان . [ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال کشیدن ریش . (یادداشت مؤلف ): پیادگان قاضی وی را ریش کشان به محکمه بردند. (یادداشت مؤلف ) : کوسه ٔ کم ریش دلی داشت تنگ ریش کشان دید یکی را به جنگ .؟