کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
الفرار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
الفرار
لغتنامه دهخدا
الفرار. [ اَ ف ِ / ف َ ] (از ع ، صوت ) ترکیبی است از «الَ» حرف تعریف عربی و فِرار عربی که در فارسی به فتح فا استعمال کنند یعنی بگریز. بگریزید. زنهار. الحذر : الفرار ای غافلان زآن گلشنی کو حقیقت بدتر است از گلخنی .(منسوب به مولوی در مثنوی چ علاءالدوله...
-
جستوجو در متن
-
فرار
لغتنامه دهخدا
فرار. [ ف َرْ را ] (ع ص ) سخت گریزنده و پویه دونده . (منتهی الارب ). فارّ. (اقرب الموارد). رجوع به فارّ شود. || (اِ) در عبارت حریری بمعنی زیبق است بسبب سرعت سیلان آن ، و نیز به اصطلاح اهل صناعت کیمیا زیبق است . (فهرست مخزن الادویه ): و انصَلَت َ منا ...
-
مراخاة
لغتنامه دهخدا
مراخاة. [ م ُ ] (ع مص ) دور کردن . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). گویند: خلت الفرار یراخی الاجل . (اقرب الموارد). || نرم و سست گردانیدن . (آنندراج ):راخاه ؛ جعله رخواً و راخاله من خناقة؛ رفه عنه . (متن اللغة) (از اقرب الموارد). || نزدیک شدن زمانه ...
-
غور ملح
لغتنامه دهخدا
غور ملح . [ غ َ رُ م َ ل َ ] (اِخ ) آبی است متعلق به بنی عدویه . هیش بن شراحیل مازنی مازن بنی عمروبن تمیم گوید : فان قتلت اخی ، اذ حم ّ مقتله فلست اوّل عبدربّه قتلالقیته طیباً نفساً بمیتته لما رأی الموت لانکساً ولا وکلاو قد دعوتک یوم الغور من ملح ال...
-
زریق
لغتنامه دهخدا
زریق . [ ] (اِخ ) نام روستا و آبی است به خراسان . حمداﷲ مستوفی آرد: آب زریق به خراسان آنرا مرغاب نیز خوانند و اصلش مرواب است . بعضی گفته اند که منبع این آب را مرغا خوانند و بدان سبب که دردیه زریق مقاسمه کنند آن را آب زریق خوانند. از کوههای مرغاب و با...
-
جمال اصفهانی
لغتنامه دهخدا
جمال اصفهانی . [ ج ِ ل ِاِ ف َ ] (اِخ ) عبدالرزاق از شاعرانی است که از تصوف و حکمت بهره ٔ وافی داشته است . وی والد کمال الدین اسماعیل اصفهانی است . دیوانش قریب به بیست هزار بیت است . این انتخابی است از قصیده ٔ وی در نصیحت و موعظه :الحذار ای غافلان زی...
-
دیومردم
لغتنامه دهخدا
دیومردم . [ وْ م َ دُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) نوعی از حیوان که به عربی نسناس گویند. (برهان ) (انجمن آرا). نسناس . جنسی از خلق که بر یک پای جهند. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی چ عکسی ص 44). نسناس . (منتهی الارب ). نوعی از حیوان که بهندی آن را بن مان...
-
جزائری
لغتنامه دهخدا
جزائری . [ ج َ ءِ ] (اِخ ) سیدنعمت اﷲبن سیدعبداﷲ موسوی شوشتری . وی از عالمان بزرگ بود و در علوم فقه و حدیث و ادب عربی یگانه ٔعصر خویش بشمار میرفت و در کسب فنون فضائل کم نظیر بود. او از شاگردان علامه ٔ مجلسی و سیدهاشم بحرانی و فیض کاشانی و سایر استادا...
-
ذنب
لغتنامه دهخدا
ذنب . [ ذَمْب ْ ] (ع اِ) اثم . جُرم . عصیان . خطا. معصیت . گناه . جناح . وزر. مأثم . بزه . ناشایست . هر کار که کردن آن روا نباشد. کار که کردن آن ناروا باشد. و جرجانی در تعریفات گوید: الذنب ، ما یحجبک عن اﷲتعالی . و فی الحدیث : التائب من الذنب کما لا...
-
حارث
لغتنامه دهخدا
حارث . [ رِ ] (اِخ ) ابن هشام بن مغیرةبن عبداﷲبن عمرو بن مخزوم قرشی مخزومی . مکنی به ابی عبدالرحمن . مادر او ام الجلاس اسماء دخترمخربة (مخرمة) و بقول عسقلانی فاطمه دختر ولیدبن مغیرة است . او از بزرگان عرب در جاهلیت و از بزرگان اسلام و از صحابه است . ...
-
حاجی علیقلیخان کازرونی
لغتنامه دهخدا
حاجی علیقلیخان کازرونی . [ ع َ ق ُ ن ِ زِ] (اِخ ) از بزرگان مردم فارس است . وی در مائه ٔ 12، و اوائل مائه ٔ 13 هَ . ق . یعنی در زمان کریمخان زند و جانشینان او میزیست و کارهای بزرگی را عهده دار بود. ابوالحسن گلستانه در مجمل التواریخ گوید: «بالجمله چون...
-
طالوت
لغتنامه دهخدا
طالوت . (اِخ ) نام پادشاهی عجمی . و حق تعالی داود را وارث ملکش فرمود. (منتهی الارب ).و نام سرداری از بنی اسرائیل که سقا بود، با جالوت نام کافر جنگ کرده ، داود علیه السلام که از سپاهیان طالوت بود، جالوت را کشت . طالوت وعده ها که از داود کرده بود، از آ...
-
ارپای کاون
لغتنامه دهخدا
ارپای کاون . [ ] (اِخ ) ابن سفیان بن ملک تیموربن ازیق (اربق ؟) بوکای بن تولی خان بن چنگیزخان .سلطان سعید مغفور ابوسعید روزی بدین تلفظ نمود که چون از فرزندان هولاکو کسی نیست که شایسته ٔ خانیت باشدبعد از من ارپا را سلطنت میرسد و او در خیل خانه ٔ خویش ب...
-
ذوالقدر
لغتنامه دهخدا
ذوالقدر. [ ] (اِخ ) (علاءالدوله ) «گفتار در بیان جشن فرمودن شاه گیتی فروز در روز نوروز و توجه نمودن جهة دفع شر علاءالدوله ذوالقدر به مساعدت بخت فیروز».... پادشاه آفاق [ شاه اسماعیل ] ازیورت قشلاق بیرون خرامیده در مرغزاری که عذوبت آبش خاصیت چشمه ٔ تسن...