کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
افسر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
افسر
لغتنامه دهخدا
افسر. [ اَ س َ ] (اِ) تاج و کلاه پادشاهان . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). تاجی از ابریشم مکلل با جواهر. (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (اوبهی ). تاج . (دهار) (مجمعالفرس اسدی ) (مؤید الفضلاء) (ازمنتهی الارب ) (شرفنامه ٔ منیری ). تاج پادشاهان ...
-
افسر
لغتنامه دهخدا
افسر. [ اَ س َ ] (اِخ ) از شعرای فارسی زبان که بدربار عالمگیر پادشاه درآمد ولقب معززخان یافت و در بنگاله درگذشت . از او است :نمیخواهم که گردد ناخن من بند در جائی مگر خاری برآرم گاه گاهی از کف پائی .و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
-
افسر
لغتنامه دهخدا
افسر. [ اَ س َ ] (اِخ ) باقرعلی خان . یکی از شعرای دوره ٔ صفوی است که بهندوستان مهاجرت کرد و در حیدرآباد درگذشت . از اشعار او است :امروز میرود بگلستان نگار مااز دست میرود دل بی اختیار ما.و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
-
افسر
لغتنامه دهخدا
افسر. [ اَ س َ ] (اِخ ) محمدهاشم میرزا. رجوع به محمدهاشم شود.
-
افسر
لغتنامه دهخدا
افسر. [ اَ س َ ] (اِخ ) یکی از شعرا و ادبای مشهور مشهد بود و رساله ٔ معروفی در معما دارد. از او است :میکنم دیوانگی تا بر سرم غوغا شودشاید از بهر تماشا آن پری پیدا شود.و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
-
افسر
لغتنامه دهخدا
افسر. [اَ س َ ] (اِ) این کلمه را فرهنگستان بجای لغت صاحبمنصب لشکری وضع کرده است که صاحب درجه ٔ نظامی باشد.
-
افسر
لغتنامه دهخدا
افسر. [اَ س َ ] (اِخ ) یکی از شعرای فارسی زبان ایران که در هند میزیست . وی پسر میرسنجر کاشی است و از او است :کسی که پاس مراد دو کون میداردبرهنه ایست که پوشیده پیش و پس بدو دست .و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
-
واژههای مشابه
-
هم افسر
لغتنامه دهخدا
هم افسر. [ هََ اَ س َ ] (ص مرکب ) همپایه . هم درجه : عیوق به دست زورمندی برده ز هم افسران بلندی .نظامی .
-
شاه افسر
لغتنامه دهخدا
شاه افسر. [ اَ س َ ] (اِ مرکب ) اسپرک را گویند و آن را بعربی اکلیل الملک خوانند. (برهان قاطع) (از آنندراج ) (انجمن آرا). رجوع به شاه بسه و اکلیل الملک شود.
-
صاحب افسر
لغتنامه دهخدا
صاحب افسر. [ ح ِ اَ س َ ] (ص مرکب ) تاجدار : قامت صاحب افسران حلقه ٔ افسری شده برده سجود افسرش با همه صاحب افسری .خاقانی .
-
افسر اعظم
لغتنامه دهخدا
افسر اعظم . [ اَ س َ رِ اَ ظَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) یعنی آفتاب . (آنندراج ).
-
افسر بهار
لغتنامه دهخدا
افسر بهار. [ اَ س َ رِ ب َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نوایی از موسیقی . لحنی از موسیقی . (یادداشت مؤلف ) : چون افسر بهار بود نای عندلیب چون بند شهریار بود های طوطوی .منوچهری .
-
افسر شدن
لغتنامه دهخدا
افسر شدن . [ اَ س َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از پادشاه شدن باشد. (برهان ) (آنندراج ). و رجوع به افسر و ترکیبات آن شود.
-
افسر یاقوت
لغتنامه دهخدا
افسر یاقوت . [ اَ س َ رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از خورشید باشد. (آنندراج ).