کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اعمش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
اعمش
لغتنامه دهخدا
اعمش . [ اَ م َ ] (اِخ ) لقب سلیمان بن مهران قاری تابعی مولای بنی کاهل از بنی اسد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). سلیمان بن مهران اسدی مکنی به ابومحمد از تابعین مشهورو اصل وی از بلاد ری بود. وی در کوفه زندگی کرد و به همان جا بسال 148 هَ . ق . درگذشت . او...
-
اعمش
لغتنامه دهخدا
اعمش . [اَ م َ ] (ع ص ) سست بینایی که چشمش بعلتی آب راند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). آنکه آب چشم او میریزد بجهت بیماری . (آنندراج ). آنکه ببیند و از چشمش آب میریزد. (بحر الجواهر). آنک بد بیند و آب همی ریزد. (تاج المصادر بیهقی ). خوچیده چشم . (الم...
-
واژههای مشابه
-
اعمش اسدی
لغتنامه دهخدا
اعمش اسدی . [ اَ م َ ش ِ اَ س َ ] (اِخ ) رجوع به اعمش ، سلیمان بن مهران اسدی کوفی شود.
-
اعمش دماوندی
لغتنامه دهخدا
اعمش دماوندی . [ اَ م َ ش ِ دَ وَ ] (اِخ ) رجوع به اعمش ، سلیمان بن مهران اسدی کوفی شود.
-
جستوجو در متن
-
اسماعیل
لغتنامه دهخدا
اسماعیل . [ اِ ] (اِخ ) ابن اعمش . رجوع به اسماعیل بن عبداﷲ اعمش شود.
-
عمش
لغتنامه دهخدا
عمش . [ ع ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ اعمَش و عَمشاء. رجوع به اعمش و عمشاء شود.
-
ابومحمد
لغتنامه دهخدا
ابومحمد. [ اَ م ُ ح َم ْ م َ ] (اِخ ) اعمش دماوندی سلیمان بن مهران . رجوع به اعمش ... شود.
-
ابوعمارة
لغتنامه دهخدا
ابوعمارة. [ اَع ُ رَ ] (اِخ ) او از شهر و از او اعمش روایت کند.
-
ابوراشد
لغتنامه دهخدا
ابوراشد. [ اَ ش ِ] (اِخ ) مولی عبیدبن عمیر. اعمش از وی روایت کند.
-
ابوعثمان
لغتنامه دهخدا
ابوعثمان . [ اَ ع ُ ] (اِخ ) عبدالملک . او از اعمش و از او معتمربن سلیمان روایت کند.
-
ابوعبدا
لغتنامه دهخدا
ابوعبدا. [ اَ ع َ دِل ْ لاه ] (اِخ ) یزید. تابعی است و اعمش از او روایت کند.
-
ابوسفیان
لغتنامه دهخدا
ابوسفیان . [اَ س ُف ْ ] (اِخ ) ابن وکیع. او از اعمش روایت کند.
-
ابوفاطمه
لغتنامه دهخدا
ابوفاطمه . [ اَ طِ م َ] (اِخ ) نشیط. او از علی و از او اعمش روایت کند.