کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اطلاع داد به او از پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
اطلاع افتادن
لغتنامه دهخدا
اطلاع افتادن . [ اِطْ طِ اُ دَ ] (مص مرکب ) خبر یافتن . اطلاع پیدا کردن . آگاهی حاصل شدن : اما اگر کسی را بر آن اطلاع افتد برادری ما چنان باطل گردد که تلافی آن بمال و متاع در امکان نیاید. (کلیله و دمنه ).
-
اطلاع دادن
لغتنامه دهخدا
اطلاع دادن . [ اِطْطِ دَ ] (مص مرکب ) خبر دادن . آگاهی دادن . خبر کردن .آگاه کردن . مطلع کردن . آگاه ساختن . عرضه داشتن . معروض داشتن : اعثار؛ اطلاع دادن کسی را. (منتهی الارب ).
-
جستوجو در متن
-
ابوصادق
لغتنامه دهخدا
ابوصادق .[ اَ دِ ] (اِخ ) سُلیم بن قیس هلالی عامری . ابن الندیم گوید: او از اصحاب امیر المؤمنین علی علیه السلام است وآنگاه که حجّاج کشتن او خواست او بگریخت و به ابان بن ابی عیاش پناه برد و او ویرا پناه داد. و وقتی که مرگ ابوصادق نزدیک گشت به ابان گف...
-
زرنوش
لغتنامه دهخدا
زرنوش . [ زَ ] (اِخ ) شهری که دارا آن را بنا کرده . (از ولف ). ظاهراً این شهر به اهواز بوده است : یکی شارسان کرد زرنوش نام به اهواز گشتند از او شادکام کسی را که درویش بد داد دادبه خواهندگان گنج آباد داد.فردوسی .
-
ابوالاملاک
لغتنامه دهخدا
ابوالاملاک . [ اَ بُل ْ اَ ] (اِخ ) علی بن عبداﷲبن عباس ، جد خلفای عباسی . مولد او به سال 40 هَ . ق . بود و امیرالمؤمنین علی علیه السلام او را علی نام نهاد و کنیت ابوالحسن داد. او مردی زاهد و فصیح بود و از ولیدبن عبدالملک بسی آزار دید و از دمشق به ح...
-
دادستان
لغتنامه دهخدا
دادستان . [ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) مرکب از «داد» به معنی عدل و «ستان » از ادات اتصاف به مکان ، یعنی محل داد وجای داد. در پهلوی دادستان لغةً به معنی جای داوری و مجازاً به معنی فتوی و قانون است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) : من شکستم حرمت ایمان او پس ی...
-
جبلها
لغتنامه دهخدا
جبلها. [ ج َ ب َل ْ ل َ ] (اِخ ) نامی است که یوحنا دنها، جاثلیق نصارای بغداد، به یکی از نصارای اویغور داد و او رابه خلیفگی چین انتخاب کرد. در تاریخ مغول چنین آرد:در سال 678 هَ . ق . دو تن از نصارای اویغور که به امر قوبیلای از چین عازم زیارت بیت المقد...
-
زکاء
لغتنامه دهخدا
زکاء. [ زَ ءْ ] (ع مص ) زدن . || دادن و یا زودتر دادن : زکاه الفاً؛ داد او را هزار یا زودتر داد نقد او را. || پناه گرفتن به سوی کسی و تکیه کردن بر آن .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گائیدن جاریه را. (از منتهی الارب ) (از ناظم الا...
-
وهب
لغتنامه دهخدا
وهب . [ وَ هََ ] (اِخ ) ابن سعیدبن عمروبن حصین بن قیس بن قنان بن متی . وی مانند پدر، کاتب جعفربن یحیی برمکی بود و پس از او به ذوالریاستین پیوست . پس از او کاتب حسن بن سهل بود و حسن او را ولایت کرمان و فارس داد و او را به رسالتی از فم الصلح نزد مأمون...
-
داد یافتن
لغتنامه دهخدا
داد یافتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) عدل یافتن . انصاف دیدن . بعدالت رسیدن : تا ز بیداد چشم او برهی از لب لعل او بیابی داد. فرخی .اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد... در سخن موی بدو نیم شکافد. (تاریخ بیهقی ص 281 چ ادیب ).آنگاه بیابند داد هرکس مظلوم بگ...
-
ابوالعالیة
لغتنامه دهخدا
ابوالعالیة. [ اَ بُل ْ ی َ ] (اِخ ) رُفیعبن یزیدبن مهران الریاحی البصری . تابعی است .او راست : کتاب تفسیر. وفات وی به سال 90 هَ .ق . روی داد. و نسبت او بریاح بطنی از تمیم است . و او از عمربن الخطاب و از ابی بن کعب روایت کرده است .
-
باغ داد
لغتنامه دهخدا
باغ داد. (اِخ ) صورت دیگری از کلمه ٔ بغداد. خوندمیر آرد : بعضی از فضلاء در وجه تسمیه ٔ آن بلده گفته اند که در ازمنه ٔ سابقه در آن حوالی باغی بود که آنرا باغ داد میخواندند و زمره ای گویند که بغ نام صنمی است و داد عبارت از بخشش اوست و برین تقدیر لفظ بغ...
-
داد چیزی دادن
لغتنامه دهخدا
داد چیزی دادن . [ دِ دَ ] (مص مرکب ) ادا کردن حق آن . بجای آوردن آن چنانکه باید : بشعر خواجه منم داد شاعری داده به جای خویش معانی از او و سرواده . خجسته .همی رفت پیش اندران هفتوادبجنگ آمد و داد مردی بداد. فردوسی .اما چو من این کار پیش بگرفتم می خواهم...
-
خراسانی
لغتنامه دهخدا
خراسانی . [ خ ُ ] (اِخ ) عطأبن ابومسلم خراسانی ، مکنی به ابوایوب بعضی او را ابومسعود گفته اند. از راویانست . اسم پدر او را بعضی عبداﷲ و بعضی میسره آورده اند. او از سعیدبن مسیب و زهری حدیث شنید و علت این که وی را خراسانی می گویند؛ آن است که دیرزمانی ...