کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اطلاع پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
اطلاع
لغتنامه دهخدا
اطلاع . [ اِ] (ع مص ) اطلاع ستاره و خورشید؛ پدید آمدن آن . (از اقرب الموارد). اطلاع ستاره ؛ طلوع کردن آن . (از متن اللغة). || قی کردن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). اطلاع مرد؛ قی کردن وی . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). قی کردن آدمی . (آنندراج )...
-
اطلاع
لغتنامه دهخدا
اطلاع . [ اِطْ طِ ] (ع مص ) اطلاع امر؛ دانستن آن . (از اقرب الموارد). اطلاع بر چیزی ؛ دانستن آن و دیده ور شدن بدان . (از متن اللغة). اطلاع بر باطن چیزی ؛ واقف گردیدن و دیده ور شدن بر آن . (منتهی الارب )؛ آشکار شدن آن نزد کسی . (از اقرب الموارد). دیده...
-
واژههای مشابه
-
اطلاع افتادن
لغتنامه دهخدا
اطلاع افتادن . [ اِطْ طِ اُ دَ ] (مص مرکب ) خبر یافتن . اطلاع پیدا کردن . آگاهی حاصل شدن : اما اگر کسی را بر آن اطلاع افتد برادری ما چنان باطل گردد که تلافی آن بمال و متاع در امکان نیاید. (کلیله و دمنه ).
-
اطلاع دادن
لغتنامه دهخدا
اطلاع دادن . [ اِطْطِ دَ ] (مص مرکب ) خبر دادن . آگاهی دادن . خبر کردن .آگاه کردن . مطلع کردن . آگاه ساختن . عرضه داشتن . معروض داشتن : اعثار؛ اطلاع دادن کسی را. (منتهی الارب ).
-
اطلاع داشتن
لغتنامه دهخدا
اطلاع داشتن . [ اِطْ طِ ت َ ] (مص مرکب ) خبر داشتن . آگاه بودن . خبر وآگاهی داشتن : من از واقعه ٔ دیروز شهر اطلاع داشتم . (فرهنگ نظام ). مستحضر بودن . وقوف داشتن . باخبر بودن . استحضار داشتن . مطلع بودن . معرفت داشتن : ز مه جام و ز افلاک صوت است و دا...
-
اطلاع یافتن
لغتنامه دهخدا
اطلاع یافتن . [ اِطْ طِ ت َ ] (مص مرکب ) آگاه شدن . باخبر شدن . مطلع گشتن . استحضار یافتن . مستحضر شدن : اِشراف ؛ اطلاع یافتن بر چیزی . اِطراف ؛ اطلاع یافتن بر چیزی . تشفیر؛ اطلاع یافتن بر کاری . (منتهی الارب ) : مانا که خسف خاک بدل بود آب راشاه اطلا...
-
واژههای همآوا
-
عتلاء
لغتنامه دهخدا
عتلاء. [ ع ُ ت َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ عَتیل . (منتهی الارب ). مزدور و خادم . (آنندراج ).
-
اتلاء
لغتنامه دهخدا
اتلاء. [ اَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ تلو، بمعنی پس رو چیزی و بمعنی رفیعو بلند و بچه ٔ ناقه که پس مادر رود. (منتهی الارب ).
-
اتلاء
لغتنامه دهخدا
اتلاء. [ اِ ] (ع مص ) در پی کردن . (منتهی الارب ). پی درپی آوردن . || متقدم شدن . || حواله کردن . (تاج المصادر) (منتهی الارب ). || عهد و زنهار دادن کسی را. (تاج المصادر) (منتهی الارب ): اتلیته سهماً؛ تیر امان دادم او را. اتلیته ذمة عهد؛ زنهار دادم او...
-
اتلاع
لغتنامه دهخدا
اتلاع . [ اِ ] (ع مص ) گردن بیفراشتن . (زوزنی ) (تاج المصادر). گردن برافراشتن آهو از جای خود: اتلع الثور من الکناس ؛ سر بیرون کرد گاو از جای باش . || گردن ستیخ کردن . || بلند کردن گردن و برداشتن آن برای دیدن چیزی . گردن کشیدن .
-
اتلاع
لغتنامه دهخدا
اتلاع . [ اِت ْ ت ِ ] (ع مص ) پوشیده شدن کار و خبر و مرگ و حیات کسی بر کسی .
-
اطلاء
لغتنامه دهخدا
اطلاء. [ اَ ] (ع اِ) ج ِ طِلا. (ناظم الاطباء) (دهار) (متن اللغة) (المنجد). رجوع به طلا شود. || ج ِ طَلی ̍، بمعنی شخص . (از متن اللغة) (از المنجد). رجوع به طَلی ̍ شود.
-
اطلاء
لغتنامه دهخدا
اطلاء. [ اِ ] (ع مص ) به قطران و جز آن مالیدن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). قطران و جز آن مالیدن بر بدن . (آنندراج ) . || میل کردن بسوی خواهش نفس ، یقال : مااطلی نبی قطّ؛ هرگز به هوای نفس هیچ پیغمبری میل نکرد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مااطلی...