کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اشنا شدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
آشنا
لغتنامه دهخدا
آشنا. [ ش ْ / ش ِ ] (اِ) آشناه . شنا. شناو. شناه . شناوری . سباحت . آب بازی : آشنا ورزمی ز اشک دو چشم اگرم چشم آشنا باشد. مسعودسعد.هر وهم که هست کی توانددر بحر مدیحت آشنا کرد؟ مسعودسعد.مانند زنگئی که بر آتش همی طپدزلفش در آب دیده همی کرد آشنا. معزی ....
-
آشنا
لغتنامه دهخدا
آشنا. [ ش ْ / ش ِ ] (اِخ ) تخلص شاعری پارسی سرای هندوستانی ، موسوم به میرزا محمدطاهر، پسر نواب ظفرخان احسان که بنام عنایت خان معروف بوده . اشعار او را با عنوان کلیات آشنا جمع کرده اند. در مدح شاه جهان و داراشکوه قصاید بسیار دارد و1077 هَ .ق . درگذشته...
-
صورت آشنا
لغتنامه دهخدا
صورت آشنا. [ رَ ش ْ / ش ِ ] (ص مرکب ) روشناس . (آنندراج ). آنکه چهره اش آشنا بنظر آید.
-
غرض آشنا
لغتنامه دهخدا
غرض آشنا. [ غ َ رَ ] (ص مرکب ) مطلب دوست و خودغرض . (آنندراج ). ترکیبی است از غرض و آشنا؛ یعنی کسی که به مقصودآشنا است . شریک و وابسته . غرضمند. (ناظم الاطباء).
-
غریب آشنا
لغتنامه دهخدا
غریب آشنا. [ غ َ ] (ص مرکب ) آنکه با غریب آشنا باشد. غریب نواز. غریب پرور. غریب دوست : غریب آشنا باش و سیاح دوست که سیاح جلاب نام نکوست .سعدی (بوستان ).
-
آب آشنا
لغتنامه دهخدا
آب آشنا. [ش ْ / ش ِ ] (ص مرکب ) آنکه شناوری داند. آنکه معرفت بسباحت دارد. سباح . شناگر. (فرهنگ اسدی ) : کسی کاندر آب است و آب آشناست از آب ار چو آتش بترسد رواست .ابوشکور.
-
دست آشنا
لغتنامه دهخدا
دست آشنا. [ دَ ] (ص مرکب ) کنایه از صاحب معامله . (آنندراج ). دانای کار و عامل و ماهر در کار. (ناظم الاطباء) : شکوه را امشب بلب دست آشنا می خواستم رنجش محجوب را دشمن حیا می خواستم .شفائی (از آنندراج ).
-
چشم آشنا
لغتنامه دهخدا
چشم آشنا. [ چ َ / چ ِش ْ / ش ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) ظاهراً کسی که بدیدار با دیگری آشنا باشد : که با من یک زمان چشم آشنا باش مکن بیگانگی یکدم مرا باش .نظامی .
-
دوست و آشنا
لغتنامه دهخدا
دوست و آشنا. [ ت ُ ش ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دیزمار خاوری بخش ورزقان شهرستان اهر. 115تن سکنه . آب آن از چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
-
جستوجو در متن
-
وارد گشتن
لغتنامه دهخدا
وارد گشتن . [ رِ گ َت َ ] (مص مرکب ) درآمدن . (یادداشت مؤلف ). داخل شدن .ورود. وارد شدن . || مطلع گشتن . واقف گشتن . به رموز کاری آشنا شدن . و رجوع به وارد شدن شود.
-
کارآموزی
لغتنامه دهخدا
کارآموزی . (حامص مرکب ) دوره ای است که اشخاصی که وارد خدمت میشوند بی حقوق برای آشنا شدن بکار خدمت میکنند. این کلمه بجای «استاژ» پذیرفته شده . (فرهنگستان ).
-
روشناس گردیدن
لغتنامه دهخدا
روشناس گردیدن . [ ش ِ گ َ دَ ] (مص مرکب ) معروف و مشهور شدن : روی هریک می نگر می دار پاس بو که گردی تو ز خدمت روشناس . مولوی .- روشناس کسی گردیدن ؛ در نظر او شناخته و آشنا شدن : عجب درماند شاپور از سپاسش فراتر شد که گردد روشناسش .نظامی .
-
راه شناختن
لغتنامه دهخدا
راه شناختن . [ ش ِت َ ] (مص مرکب ) شناختن راه . آشنایی داشتن براه . آشنا بودن به راه . راه بلد بودن . || شناختن دین . تشخیص حق و حقیقت . پی بردن به مذهب : در ایران بیزدان شناسند راه . اسدی .- راه ناشناختن ؛ گمراه شدن : عمه ؛ راه و حجت ناشناختن . (من...
-
مأنوس
لغتنامه دهخدا
مأنوس . [ م َءْ ] (ع ص ) انس گرفته . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) : ساحت ولایتش به وفود بر و برکت و وفور خصب نعمت مأهول و مأنوس . (المعجم چ دانشگاه ص 21و 22). || آشنا و همدم و مصاحب و یار و رفیق و همراه و دوست . || رام و خانگی . (ناظم الاطباء). آ...