کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اشتی ناپذیر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
آشتی
لغتنامه دهخدا
آشتی . (اِ) (از پهلوی آشتیه ) دوستی از نو کردن . ترک جنگ . رنجشی را از کسی فراموش کردن . صلح . مصالحه . سلم . مسالمه . موادعه . هدنه . مهادنه . سازش . مقابل جنگ و پنداشتی و حرب : چو از آشتی شادی آید بچنگ خردمند هرگز نکوشد بجنگ . ابوشکور.ز جنگ آشتی بی...
-
گرگ آشتی
لغتنامه دهخدا
گرگ آشتی . [ گ ُ ] (اِ مرکب ) صلح به نفاق ومکر و حیله و فریب . (برهان ). کنایه از صلح به نفاق و آشنایی به نفاق . (آنندراج ). بنابر مصلحت خود بطریق فریب بظاهر با دشمن صلح کردن . (غیاث ) : صواب آن است که گرگ آشتی کنیم و بازگردیم که نباید خطائی افتد. (ت...
-
آشتی پذیر
لغتنامه دهخدا
آشتی پذیر. [ پ َ ] (نف مرکب ) قابل صلح . لایق وفق .
-
آشتی پذیری
لغتنامه دهخدا
آشتی پذیری . [ پ َ ] (حامص مرکب ) قابلیت وفق . قابلیت اصلاح .
-
آشتی خواره
لغتنامه دهخدا
آشتی خواره . [ خوا / خا رَ / رِ ] (اِ مرکب ) حلوا یا طعام دیگر یا دعوتی که پس از آشتی دو تن ، آن دو با دوستان دیگر در یک جای صرف کنند. حلوای آشتی .
-
آشتی کنان
لغتنامه دهخدا
آشتی کنان . [ ک ُ ] (اِمص مرکب ) عمل آشتی کردن . احتفال برای آشتی دادن و آشتی کردن .
-
جستوجو در متن
-
ناپذیر
لغتنامه دهخدا
ناپذیر. [ پ َ ] (نف مرکب ) ناپذیرنده . نپذیرنده . ناپذیرا. که قابل نیست . که نمی پذیرد. که قبول نمی کند.ترکیب ها:- آشتی ناپذیر . اجتناب ناپذیر. اصلاح ناپذیر.امکان ناپذیر. اندرزناپذیر. انکارناپذیر. انعکاس ناپذیر. پندناپذیر. تزلزل ناپذیر. جبران ناپذیر....
-
پیرام
لغتنامه دهخدا
پیرام . (اِخ ) عاشقی مثلی از مردم بابل و معشوقه ٔ او مسماة به تیسبه بود. آنگاه که تیسبه دچار شیری شرزه گردید و از وی بگریخت ،چادر خویش بر جای ماند و چون پیرام بدانجا رسید و چادر معشوقه بدید گمان برد که شیر او را بدریده است خود را بکشت . و وقتی که تیس...
-
موش
لغتنامه دهخدا
موش . (اِ) جانور چارپای کوچکی از حیوانات قاضمه که دمبی دراز دارد و در همه جای کره ٔ ارض فراوان است . (از ناظم الاطباء). جانوری است معروف که به عربی فاره گویند. (آنندراج ) (برهان ). پستانداری است کوچک از راسته ٔ جوندگان که مواد غذایی خود را با حرکت آر...