کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اسپه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
اسپه
لغتنامه دهخدا
اسپه . [ اَ پ َ / پ ِ ] (ص نسبی ، پسوند) مرکب از اسپ + -ه ، پسوند نسبت : دواسپه ؛ با دو اسپ ، دارای دو اسب . سه اسپه ؛ با سه اسپ . رجوع به فهرست شاهنامه ٔ ولف شود.
-
اسپه
لغتنامه دهخدا
اسپه . [ اِ پ َه ْ ] (اِ) مخفف اسپاه . لشکر. عسکر. سپاه . قشون : حمله بردند اسپه جسمانیان جانب قلعه و دز روحانیان . مولوی .|| سگ . کلب .
-
اسپه
لغتنامه دهخدا
اسپه . [ اِ پ ِ ] (اِخ ) موضعی در جنوب اصفهان .
-
واژههای مشابه
-
اسپه رود
لغتنامه دهخدا
اسپه رود. [ اِ پ َ ] (اِخ ) رودی به مازندران . (سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 6 و 26 بخش انگلیسی ).
-
اسپه روز
لغتنامه دهخدا
اسپه روز. [ اِ پ َ ] (اِخ ) قصری بطبرستان که در افسانه ها گویند بناکرده ٔ دیوسفید است و آنرا بسال 867 هَ .ق . / 1462 - 1463 م . ملک اسکندر مرمت کرد. (سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 154 بخش انگلیسی ).
-
سه اسپه پوئیدن
لغتنامه دهخدا
سه اسپه پوئیدن . [ س ِ اَ پ َ / پ ِ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از جلد و شتاب رفتن . (آنندراج ) : در فراقت سه اسپه می پویم بچراغ دلت همی جویم .ملا آملی (از آنندراج ).
-
جستوجو در متن
-
اسپی روز
لغتنامه دهخدا
اسپی روز. [ اِ ] (اِخ ) اسپه روز. اسپی ریز. رجوع به اسپه روز شود.
-
اسپی ریز
لغتنامه دهخدا
اسپی ریز. [ اِ ] (اِخ ) رجوع به اسپه روز شود.
-
اسوبار
لغتنامه دهخدا
اسوبار. [ اَ ] (ص ، اِ) بلغت زند وپازند بمعنی سوار است که در مقابل پیاده باشد. (برهان ) (انجمن آرای ناصری ). این لغت در پهلوی بصورت «اسه بار» و «اسپه وار» و «اسپه بارک » و «اسوار» آمده وبمعنی برنده ٔ اسب و سوار و در پارسی باستان «اسه بره » بمعنی «اسب...
-
اسبه
لغتنامه دهخدا
اسبه . [ اِ ب َه ْ ] (اِ) مخفف اسباه است که لشکر و سپاه باشد. (برهان ). اسپه . اسپاه . || سگ . (برهان ). کلب . رجوع به اسپاه و سپاه شود.
-
اسپاه
لغتنامه دهخدا
اسپاه . [ اِ ] (اِ) اِسپه . سپاه . سپه . لشکر. (رشیدی ).لشکر انبوه . (مؤید الفضلاء). جیش . رجوع به سپاه شود. || سگ . (رشیدی ). رجوع به اسپاهان شود.
-
یاغیانه
لغتنامه دهخدا
یاغیانه . [ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) (مرکب از «یاغی » ترکی + «انه » فارسی غالباً قید حالت در جمله باشد) چون یاغیان . یاغی صفت : پس چو عادت سرنگونیها دهم ز اسپه تو یاغیانه برجهم .مولوی .
-
اصفهبد
لغتنامه دهخدا
اصفهبد. [ اِ ف َ ب َ / ب ُ ] (معرب ، ص مرکب ، اِ مرکب ) معرب اسپهبد. مسعودی در کتاب التنبیه و الاشراف آرد: ایرانیان مراتبی داشتند که بزرگترین آنها پنج پایه بود و صاحبان این مراتب واسطه ٔ میان پادشاه و مردم بودند. و نخستین و برترین آنها موبذ بود بمعنی...