کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
استندار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
استندار
لغتنامه دهخدا
استندار. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) استندره ؛ رآه نادراً. || استندر القوم اثره ؛ تتبعوه . || استندر المال ُ الرطب َ؛ تتبعه . (المنجد).
-
استندار
لغتنامه دهخدا
استندار. [ اُ ت ُ ] (اِخ ) حکام سلسله ٔ پادوسبان طبرستان نخست بعنوان اسپهبد و سپس بعنوان استندار خوانده میشدند و گویند که استندار به معنی «حاکم کوهها» است . (سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 145 بخش انگلیسی ). و نیز رجوع به همان کتاب ص 3و 26 و ...
-
جستوجو در متن
-
استن
لغتنامه دهخدا
استن . [ اُ ت ُ ] (اِخ ) بقولی نام یکی از حکام قدیم طبرستان و برخی استندار و استنداریه را از آن مشتق دانند. رجوع به استندار و سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 26 بخش انگلیسی شود.
-
چهاربخت
لغتنامه دهخدا
چهاربخت .[ چ َ ب ُ ] (اِخ ) نام ابن استندار، یکی از اجداد یحیی بن مندة. و معرب آن صهاربخت است . (یادداشت مؤلف ).
-
استنداریه
لغتنامه دهخدا
استنداریه . [ اُ ت ُ ری ی َ ] (اِخ ) رجوع به استندار و رجوع بسفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 3 و 26 و رجوع به اسپهبدیه شود.
-
تبکی
لغتنامه دهخدا
تبکی . [ ت َ ] (اِخ ) یکی از ایلات ترک که استندار جلال الدوله اسکندر (731 - 761 هَ . ق .) آنان را به ری و شهریار کوچ داد. رجوع به سفرنامه ٔ مازندران رابینو ص 152 و ترجمه ٔ آن ص 202 شود.
-
روذان
لغتنامه دهخدا
روذان . (اِخ ) شهرکی است [ از دیلمان به طبرستان از پادشایی استندار ] اندر کوه و شکستگیها. و از روذان جامه ٔ سرخ خیزد پشمین که از وی بارانی کنند و بهمه ٔ جهان برند و گلیمهای کبود خیزد که هم به ناحیت طبرستان بکار دارند. (حدود العالم ).
-
استاندار
لغتنامه دهخدا
استاندار. [ اُ ] (پهلوی ، نف مرکب ) حاکم اُستان (ناحیت و ایالت ) در زمان ساسانیان . (ایران در زمان ساسانیان ترجمه ٔ یاسمی ص 86 و 348). رجوع به استندار شود. || در اصطلاح جدید، حاکم هر یک از ده استان (ناحیه ٔ بزرگ ) ایران .
-
شاه غازی
لغتنامه دهخدا
شاه غازی . [ هَِ ] (اِخ ) مؤلف حبیب السیر نویسد: چون استندار حسام الدوله اردشیر وفات یافت استندار شهرآکیم که برادر او بود مدت سی سال جای او را گرفت و پس از درگذشت وی پسرش فخرالدوله نام آوربن شهرآکیم که شاه غازی لقب داشت در رستمدار به تخت نشست و او پ...
-
ساروتی
لغتنامه دهخدا
ساروتی . (اِخ ) (...ترخانی ) طایفه ای از ایلات ترک ، از اعقاب حکام ترخان ، و جزو قبائلی است که استندار جلال الدین اسکندر [ 731 - 761 ] به ری و شهریار و بسال 809 هَ . ق . میرزا عمر به مازنداران کوچ داد. (از ترجمه ٔ مازندران رابینو ص 202).
-
شاه دژ
لغتنامه دهخدا
شاه دژ. [ دِ ] (اِخ )نام قلعه ای به مازندران . رابینو نویسد: استندار جلال الدوله اسکندر در 21 ذی الحجه 746 هَ . ق . اطراف شهررویان [ کجور ] را بارو کشید و در آن ناحیه قلعه ٔ شاه دژ را که خود در آنجا منزل داشت بنا نمود. (سفرنامه ٔ رابینو ص 30 بخش انگل...
-
جلال الدولة
لغتنامه دهخدا
جلال الدولة. [ ج َ لُدْدُ ل َ ] (اِخ ) اسکندربن زیاد (استندار) از حاکمان وملوک آل پادوسبان است . وی در تاریخ 21 ذی الحجه 740 هَ . ق . = 1240 م . شروع به تجدید بنای قلعه ٔ شهر کجورنمود. رویان (که کجور هم خوانده میشد) در موقع تاخت وتاز مغول خراب شده بو...
-
غازان بهادر
لغتنامه دهخدا
غازان بهادر. [ ب َ دُ ] (اِخ ) نام یکی از امراء بزرگ هلاکو. در حبیب السیر آرد: و چون این خبر (خبر بازگشتن سپاهیان هلاگو از تسخیر قلعه ٔ گردکوه ) یکی از امرای بزرگ را که مشهور بود به غازان بهادر به تأدیب شمس الملوک و استندار شهر اکیم نامزد فرمود و چو...
-
کجور
لغتنامه دهخدا
کجور. [ ک ُ ] (اِخ ) قصبه ٔ مرکز دهستان بلده کجور در بخش مرکزی شهرستان نوشهر است . سکنه 156 تن . کوهستانی وسردسیر. آثار ابنیه ٔ قدیمه در آنجا مشاهده می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). در ترجمه ٔ سفرنامه ٔ مازندران رابینو ص 53 و 54 آمده است که : ...