کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
استخوان اشکی چشم پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
پیل استخوان
لغتنامه دهخدا
پیل استخوان . [ اُ ت ُ خوا / خا] (اِ مرکب ) استخوان فیل . پیلسته . عاج : سیاهی که چون جنگ بر گاشتی بکف سنگ و پیل استخوان داشتی همان سنگ و پیل استخوان در ربوددوید از پس پهلوان همچو دود.اسدی .
-
فیل استخوان
لغتنامه دهخدا
فیل استخوان . [ اُ ت ُ خوا / خا ] (اِ مرکب ) استخوان فیل . پیلسته . عاج . پیل استخوان . رجوع به فیلسته شود.
-
استخوان سفید
لغتنامه دهخدا
استخوان سفید. [اُ ت ُ خوا / خا ن ِ س َ / س ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب )کنایه از روز است . (آنندراج از فرهنگ سکندرنامه ).
-
استخوان ماهی
لغتنامه دهخدا
استخوان ماهی . [ اُ ت ُ خوا / خا ن ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) تیغ ماهی . داس . داسه : مَسَک ؛ استخوان ماهی که از آن شانه و جز آن سازند. (منتهی الارب ).
-
استخوان آور
لغتنامه دهخدا
استخوان آور. [ اُ ت ُ خوا / خا وَ ] (ص مرکب ) درشت استخوان .
-
استخوان بست
لغتنامه دهخدا
استخوان بست . [ اُ ت ُ خوا / خا ب َ ] (اِ مرکب ) جبیره . جبر.
-
استخوان بند
لغتنامه دهخدا
استخوان بند. [ اُ ت ُ خوا / خا ب َ ] (نف مرکب ) مُجبّر.آروبند. شکسته بند. || (اِ مرکب ) چوبهائی که بدان استخوان شکسته را بندند. صقیفه . (منتهی الارب ). || عصابه که بر استخوان شکسته بندند.
-
استخوان بندی
لغتنامه دهخدا
استخوان بندی . [ اُ ت ُ خوا / خا ب َ ] (اِ مرکب ) مجموع استخوانهای یک تن .مجموع استخوانهای برهم نهاده ٔ حیوان . || (حامص مرکب ) اِنشاز. || بند و بست اعضاء. (آنندراج ). || کنایه از درست کردن انگاره وبستن ترکیب الفاظ و عبارات . (آنندراج ) : بی قناعت نت...
-
استخوان خوار
لغتنامه دهخدا
استخوان خوار. [ اُ ت ُ خوا / خا خوا / خا ] (اِ مرکب ) هما. همای . استخوان رُبا. (آنندراج ). استخوان رند. (زمخشری ). استخوان رنگ . (آنندراج ). رَخمه . انوق (استخوان خوار نر). مؤلف قاموس کتاب مقدس گوید: استخوان خوار که در عبرانی پرز گویند مرغی است که ...
-
استخوان دار
لغتنامه دهخدا
استخوان دار. [ اُ ت ُ خوا / خا ] (نف مرکب ) محکم و قایم . (غیاث اللغات ). || با اعتبار و نفوذ. صاحب مکانت و منزلت و قدر. || اصیل . || دانا. || مجرّب .
-
استخوان درد
لغتنامه دهخدا
استخوان درد. [ اُ ت ُ خوا / خا دَ] (اِ مرکب ) وجع عظام .
-
استخوان ربا
لغتنامه دهخدا
استخوان ربا. [ اُ ت ُ خوا / خا رُ ] (اِ مرکب ) همای بود. گویند که غذای او استخوان باشد. (جهانگیری ). پرنده ایست که آنرا بعربی همای گویند و غذای او استخوان جانوران باشد. (برهان ). استخوان خوار. استخوان رند، در این شعرها اشاره به این اسم هماست :غلیواج ...
-
استخوان رند
لغتنامه دهخدا
استخوان رند. [ اُ ت ُ خوا / خا رَ ] (اِ مرکب ) استخوان رباست . (جهانگیری ) (برهان ). همای باشد و آن پرنده ایست که پیوسته استخوان خورد. (برهان ). پرنده ایست که هیچ جانوری را نیازارد و چون گرسنه شود استخوان سوده و پوسیده را بمنقار گرفته در هوا برد و از...
-
استخوان رنگ
لغتنامه دهخدا
استخوان رنگ . [ اُ ت ُ خوا / خا رَ ] (اِ مرکب )استخوان رند. (مؤید الفضلاء) (برهان ) (سروری ) (لسان الشعراء). استخوان ربا. (جهانگیری ). همای . (برهان ).
-
استخوان سازی
لغتنامه دهخدا
استخوان سازی . [ اُ ت ُ خوا / خا ] (حامص مرکب ) شعبه ای از علم الأجنة (طب ).