کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اذرء پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
اذرء
لغتنامه دهخدا
اذرء. [ اَ رَءْ ] (ع ص ) مرد پیر. (منتهی الارب ). || مردی که موی پیش سر او سفید باشد. || سیاه و سپیدگوش . (تاج المصادر بیهقی ).- تیس اذرء ؛ تکه ٔ چپار. مؤنث : ذَرْآء.- فرس اذرء و جدی اذرء ؛ کذلک . (منتهی الارب ). ارقش الاذنین و سائره اسود. (صحاح الل...
-
واژههای همآوا
-
عزرا
لغتنامه دهخدا
عزرا. [ ع ِ ] (اِخ ) (لغت عبری است بمعنی یاری و امداد). و آن نام کاهن و رهبرعبرانیان و کاتب دینی یهود در قرن پنجم ق .م . است که در دربار ایران صاحب جاه و مقام بود. وی معاصر اردشیر درازدست هخامنشی بود. وی در سال 457 ق .م . به سرکردگی و پیشوایی عده ٔ ب...
-
اذرع
لغتنامه دهخدا
اذرع . [ اَ رَ ] (ع ص ) مُقْرِف . آنکه پدرش بنده و مادرش آزاد بود یا آنکه پدرش عربی و مادرش داه آزاد یعنی مولاة باشد. || مرد فصیح . || اسپ بدنژاد. || (ن تف ) نعت تفضیلی از ذرع : قتلوهم اذرع قتل ؛ ای اسرع و افحش . || سبک تر. چالاک تر. چابک تر: خیرکن ا...
-
اذرع
لغتنامه دهخدا
اذرع . [ اَ رُ ] (اِخ ) موضعی است نجدی :و اوقدت ُ ناراً للرعاء باذرُع . (معجم البلدان ).
-
اذرع
لغتنامه دهخدا
اذرع . [ اَ رُ ] (ع اِ) ج ِ ذِراع .
-
اذرع
لغتنامه دهخدا
اذرع . [ اِ رِ ] (اِخ ) قریه ایست بزرگ ، مرکز ناحیه ٔ لجا واقع در حوران ، از نواحی سوریه . در قدیم اذرع قصبه ای بزرگ بوده است و آثار عتیقه ٔ بسیاری در آنجا دیده میشود و اکنون آنرا مسجد جامعی و دو کلیسای قدیم است . (از قاموس الاعلام ترکی ).
-
اضرع
لغتنامه دهخدا
اضرع . [ اَ رَ ] (ع ص ) ضارع . ضعیف و لاغر و صغیر از هر چیز و بقولی کم سن . و رجوع به ضارع و ضراعت شود. (از اقرب الموارد) : اذا اعترض الخابور دون جیادنارعالاً فخذ ابن اللئیمة اضرع .بحتری .
-
اضرع
لغتنامه دهخدا
اضرع .[ اَ رُ ] (اِخ ) جایی است در شعر راعی : فابصرتهم حتّی رأیت حمولهم بانقاء یحموم و ورّکن اضرُعا.ثعلب گوید: اضرع کوهها یا کوههای خردی (تپه ها) است . (از معجم البلدان ). و خالدبن جبله گوید پشته های خردی است . (از لسان العرب ).
-
اضرع
لغتنامه دهخدا
اضرع .[ اَ رُ ] (ع اِ) ج ِ ضِرْع . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به ضرع شود.
-
جستوجو در متن
-
ذرٔآء
لغتنامه دهخدا
ذرٔآء. [ ذَ ] (ع ص ، اِ) تأنیث اَذرَء (شاید معرّب زال ) زن پیر. || عناق ذرٔآء؛ آن بزیچه ٔ ماده که هر دو گوش وی خجک دارد و دیگر بدنش سیاه بود یا آنکه در سر وی سپیدی بود. گوسپند یا اسپ ماده که هر دو گوش وی خجک دارد و سایر بدنش سیاه بود.یا آنکه در سر و...
-
پیر
لغتنامه دهخدا
پیر. (ص ،اِ) شیخ . شیخه . سالخورده . کلان سال . مسن . معمر. زرّ. مشیخه . (دهار). مقابل جوان . بزادبرآمده . دردبیس . فارض . اشیب . (منتهی الارب ). کهام . ج ، پیران : پیر فرتوت گشته بودم سخت دولت تو [ او ] مرا بکرد جوان . رودکی .شدم پیر بدینسان و تو هم...