کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
اخترش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
سلیسوف
لغتنامه دهخدا
سلیسوف . [ س َ ] (اِخ ) نام برادر پادشاهی بود که او را فلقراط میگفته اند. (برهان ) (آنندراج ) : سلیسوف شه فرخ اخترش بودفلقراط شه را برادرش بود.عنصری .
-
سه سرهنگ
لغتنامه دهخدا
سه سرهنگ . [ س ِ س َ هََ ] (اِمرکب ) کنایه از آفتاب ، مریخ و زحل است : دور باش قلمش چون بسه سرهنگ رسیداز دوم اخترش افشان بخراسان یابم .خاقانی .
-
به اختر
لغتنامه دهخدا
به اختر. [ ب ِه ْ اَ ت َ ] (ص مرکب ) نیک اختر. نیک بخت . سعادتمند. خوش بخت : به اختر کس آنرا که دخترْش نیست چو دختر بود روشن اخترْش نیست .فردوسی .
-
لعل بوگرگ
لغتنامه دهخدا
لعل بوگرگ . [ ل َ ل ِ گ ِ رَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) قسمی از لعل که به صورت گرده باشد، چه بوگرک به لغت ترکی به معنی گرده است : لعل بوگرک ثمر نیک اخترش را جگرگوشه ٔ آفتاب نامند یا گوشواره ٔ لعل شاداب . (جلالای طباطبا در صفت باغ کشمیر از آنندراج ).
-
اسنستان
لغتنامه دهخدا
اسنستان . [ اَ ن ِ / اَ س ِن ِس ْ ت ْ ] (اِخ ) نام پدرزن وامق است که عاقبت وامق او را بکشت (در داستان وامق و عذرای عنصری ). (سروری ) (برهان ):بفرمود تا اسنستان پگاه بیامد بنزدیک رخشنده ماه بدو داد فرخنده دخترش رابگوهر بیاراست اخترش را.عنصری .
-
نوبتی گاه
لغتنامه دهخدا
نوبتی گاه . [ ن َ/ نُو ب َ ] (اِ مرکب ) نوبت گاه . نوبت گه : سوی نوبتی گاه خود بازگشت بلند اخترش باز دمساز گشت . نظامی .چه آگاهی که شبگردان این راه کجا دارند هر شب نوبتی گاه . نظامی (از آنندراج ).|| سرزمینی که در آن نوبتی خیمه به پا کرده باشند. (آنند...
-
فلقراط
لغتنامه دهخدا
فلقراط. [ ف ِ ل ُ ] (اِخ ) نام پادشاهی بوده رومی . (برهان ). در وامق و عذرای عنصری نام پادشاهی از نسل آقوس بن مشتری پادشاه جزیره ٔ شامس یا سامس . (یادداشت مؤلف ) : به آیین یکی شهر شامس به نام یکی شهریار اندر او شادکام فلقراط نام ازدر مهتری هم از تخم...
-
ابوذراعه ٔ جرجانی
لغتنامه دهخدا
ابوذراعه ٔ جرجانی . [ اَ ؟ ع َ ی ِ ج ُ ] (اِخ ) او را ابوذراعه ٔ معمری نیز گفته اند. از اوست :اگر بدولت با رودکی نه همسانم عجب مکن سخن از رودکی نه کم دانم اگر بکوری چشم اوبیافت گیتی راز بهر گیتی من کور بود نتوانم .هر آنکسی که نباشد ز اخترش اقبال بود ...
-
گسی کردن
لغتنامه دهخدا
گسی کردن . [ گ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گسیل کردن . فرستادن و روانه کردن کسی بجایی : چون گسی کردمت به دستک خویش گنه خویش بر تو افکندم . رودکی .از آن دشت آواز دادش کسی که جاماسب را کرد خسرو گسی . دقیقی .بدو گفت پرموده را بی سپاه گسی کن بخوبی بدین بارگاه ...
-
دقایقی مروزی
لغتنامه دهخدا
دقایقی مروزی . [ دَ ی ِ ی ِ م َرْ وَ ] (اِخ ) شمس الدین محمدبن علی . عالم و واعظ و شاعر اواخر قرن ششم هجری . وی تا پایان قرن مذکور زنده بود و هم اوست که سندبادنامه را به نثری مصنوع و مزین تحریر کرده ، که ظاهراًهمان بختیارنامه یا قصه ٔ ده وزیر منسوب ب...
-
رهرو
لغتنامه دهخدا
رهرو. [ رَ رَ / رُو ] (نف مرکب ) راه رونده .سالک و مسافر. (ناظم الاطباء) (مجموعه ٔ مترادفات ص 331) (آنندراج ). راهرو. (یادداشت مؤلف ) : ازین بسان ستاره به روز پنهانیم ز چشم خلق و به شب رهرویم و بیداریم . ناصرخسرو.اخترش رهبر است و رهرو ملک رأی با را...
-
نوبت زدن
لغتنامه دهخدا
نوبت زدن . [ ن َ / نُو ب َ زَدَ ] (مص مرکب ) و نوبت پرداختن ؛ نقاره زدن . معمول بود که در نقاره خانه ٔ شاهان در شبانه روز چند بار نقاره می زدند، گاه سه بار، گاه پنج بار و گاه هفت بار . در اواخر قاجاریه و اوایل دوره ٔ پهلوی یک بار به هنگام غروب در سرد...
-
نیک اختر
لغتنامه دهخدا
نیک اختر. [ اَ ت َ ] (ص مرکب ) نیک بخت . سعید. (آنندراج ). بختیار. خوش طالع. باسعادت . (ناظم الاطباء). خوشبخت . خوش اقبال : چنان شهریاری خداوند تخت جهاندار نیک اختر و نیک بخت .فردوسی .چنین داد پاسخ بدو رهنمای که ای شاه نیک اختر پاک رای . فردوسی .چنین...
-
دلفروز
لغتنامه دهخدا
دلفروز. [ دِ ف ُ ] (نف مرکب ) دل فروزنده . دل افروز. نشاطانگیز و فرحت خیز. (آنندراج ). روشن کننده ٔ دل . مایه ٔ انشراح صدر. روشن کننده ٔ قلب . مفرح القلب . دل شادکننده . شادی بخش : روان اندر او گوهر دلفروزکزو روشنایی گرفته ست روز.فردوسی .چو چندی بدین...
-
دمبدم
لغتنامه دهخدا
دمبدم . [ دَ ب ِ دَ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) نفس بنفس و لحظه بلحظه و پی درپی و هر زمان و هر وقت و بسیار بار و اکثر اوقات . (ناظم الاطباء). ترجمه ٔ آناًفآناً و دمادم . (آنندراج ). در هر لحظه . پیاپی . هر لحظه . هر نفس . لاینقطع. پشت سر هم (زمانی ). پیوسته...