کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
احوص پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
احوص
لغتنامه دهخدا
احوص . [ اَ وَ ] (اِخ ) ابن جواب مکنی به ابوالجواب . تابعی است .
-
احوص
لغتنامه دهخدا
احوص . [ اَ وَ ] (اِخ ) ابن محمدبن عاصم بن عبداﷲبن ثابت بن ابی الافلح . ابوعبیداﷲ مرزبانی در الموشح از او روایت کرده است . رجوع به الموشح چ مصر ص 159 ، 164 ، 187 ، 189 ، 231 ، 301 شود.
-
احوص
لغتنامه دهخدا
احوص . [ اَ وَ ] (اِخ ) عبداﷲ. از قدمای شعرای عرب و هجّاء است . و او را دیوانی است .
-
احوص
لغتنامه دهخدا
احوص . [ اَ وَ ] (ع اِ) از اعلام مردان عرب است . ج ، اَحاوص .
-
احوص
لغتنامه دهخدا
احوص . [ اَ وَ ] (ع ص ) مرد که دنباله ٔ چشم وی یا دنباله ٔ یک چشم وی تنگ باشد. تنگ چشم . تنگ گوشه ٔچشم . (زوزنی ). آنکه یک چشم تنگتر از دیگری دارد. چشم دوردرافتاده . مؤنث : حَوْصاء. ج ، حوص .
-
واژههای همآوا
-
احوس
لغتنامه دهخدا
احوس . [ اَ وَ ] (اِخ ) محلی است در بلاد مزینه با نخل و زراعت بسیار. (مراصدالاطلاع ).
-
احوس
لغتنامه دهخدا
احوس . [اَ وَ ] (ع ص ) دلاور. بهادر. دلیر. آنکه از هیچکس نترسد. شجاع . بی خوف . ج ، حوس . || (اِ) گرگ .
-
اهوس
لغتنامه دهخدا
اهوس . [ اَ هَْ وَ ] (ع ص ) نیک خورنده . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || خورنده تر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): الناس هوسی و الزمان اهوس . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
-
جستوجو در متن
-
تحاوص
لغتنامه دهخدا
تحاوص . [ ت َ وُ ] (ع مص ) خود را اَحْوَص وانمودن . (منتهی الارب ). خود را اَحْوَص وانمودن کسی ، و اَحْوَص مردی که دنباله ٔ چشم وی تنگ باشد. (آنندراج ).
-
متحاوص
لغتنامه دهخدا
متحاوص . [ م ُ وِ ] (ع ص ) خود را «احوص » وانماینده . (آنندراج ). خود را «احوص » وانمود کننده . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). و رجوع به تحاوص و احوص شود.
-
احوصان
لغتنامه دهخدا
احوصان . [ اَ وَ ] (اِخ ) تثنیه ٔ احوص ، یعنی احوص بن جعفربن کلاب موسوم بربیعه و عمروبن الاحوص .
-
ابوعاصم
لغتنامه دهخدا
ابوعاصم . [ اَ ص ِ ] (اِخ ) احوص . شاعری از عرب .
-
خربنداد
لغتنامه دهخدا
خربنداد. [ خ َ ب َ ] (اِخ ) نام مردی بوده است . صاحب تاریخ قم آرد: و احوص که برادر او «عبداﷲبن احوص » بود در سرای مردی که نام او خربنداد بود؛ پس از آنکه از برای هر دو برادر عبداﷲ و احوص در این هر دو سرای همه ٔ آنچ مردم بدان محتاج شوند... معد و محصل گ...