کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ابیز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
ابید
لغتنامه دهخدا
ابید. [ اَ] (اِ) شرار آتش . این صورت مصحف کلمه ٔ اَبیز است .
-
آبژ
لغتنامه دهخدا
آبژ. [ ب ِ ] (اِ)سرشک آتش . || نام گیاهی که آن را بومادران گویند. (شمس اللغات ). و رجوع به آبید و آبیز شود.
-
ابیر
لغتنامه دهخدا
ابیر. [ اَ ] (اِ) دلو آب . || شراره ٔ آتش . (شعوری ). و این کلمه بمعنی دوم مصحف ابیز است .
-
جرغه
لغتنامه دهخدا
جرغه . [ ج َ رِغ ْ غ َ ] (اِ) در تداول عامه ابیز، ابیزک ، شراره . جرقه . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به جرقه شود.
-
جرقه
لغتنامه دهخدا
جرقه . [ ج ِ رِق ْ ق َ ] (اِ) خدرک . شرر. شراره . ابیز. استاره . ستاره . (یادداشت مؤلف ).
-
ژابیژ
لغتنامه دهخدا
ژابیژ. (اِ) داروئی است که آن را بوی مادران گویند. (برهان ). رجوع به بوی مادران شود. || سرشک آتش و آن قطره های آب است که از هیزم تر در وقت سوختن می چکد. شراره ٔ آتش . ابیز. (برهان ).
-
ایبد
لغتنامه دهخدا
ایبد. [ اَ / اِ ب َ ] (اِ) شراره و سرشک آتش . (برهان ) (از آنندراج ) (هفت قلزم ).شراره ٔ آتش . (ناظم الاطباء). ابیز. ابیر. آبیر. ابید. آبید. آیژ. آییژ. آیژک . رجوع به همین کلمات شود.
-
زیرکوه
لغتنامه دهخدا
زیرکوه . (اِخ ) یکی از دهستانهای بخش قاین شهرستان بیرجند است که از خاور به مرز ایران و افغانستان و از جنوب به دهستان طبس مسینا و از باختر به دهستان زهان و از شمال به بخش خواف محدود است و قراء مهم آن بهناباد و آبیز است که نخستین 612 تن و دومین 1369 تن...
-
آبید
لغتنامه دهخدا
آبید. (اِ) شراره و سرشک آتش را گویند. در مؤیدالفضلاء بجای حرف آخر رای قرشت و در جای دیگر زای فارسی نوشته اندو بجای حرف ثالث (ب ) یاء حطی . (برهان ). و در برهان ،ابیز بهمزه ٔ مفتوحه بر وزن تمیز و آییژ نیز به همین معنی ضبط شده است ، و در بعض فرهنگهاسر...
-
استاره
لغتنامه دهخدا
استاره . [ اِ رَ / رِ ] (اِ) ستاره . کوکب . (برهان ) (مؤید الفضلاء) : دوش من پیغام دادم سوی تو استاره راگفتمش خدمت رسان از من تو آن مهپاره را. مولوی .بیمار شود عاشق امّا بنمی میردماه ارچه شود لاغر استاره نخواهد شد. مولوی . || کوکب طالع : امیر رضی اﷲ...
-
ازیز
لغتنامه دهخدا
ازیز. [ اَ ](ع مص ) سرد شدن . سردی . || سخت جوشیدن . || بجوش آمدن . || شدت سیر. || آواز کردن ابر از دور. || چیزی را سخت جنبانیدن . || درآمیختن چیزیرا. || افروختن آتش . || (اِ) جوش . || آواز جوش دیگ . غلغل . پُلغپلغ. بانگ جوشیدن دیگ روئین . (مهذب الاس...
-
تندر
لغتنامه دهخدا
تندر.[ ت ُ دَ / دُ ] (اِ) رعد بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 138) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (از ناظم الاطباء) (از معیار جمالی ). بمعنی غرنده باشد عموماً و رعد را گویند خصوصاً. (برهان ). غرنده که به تازیش رعد خو...