کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ابص پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
ابص
لغتنامه دهخدا
ابص . [ اَ ] (ع مص ) شاد شدن و نشاط نمودن .
-
واژههای همآوا
-
عبث
لغتنامه دهخدا
عبث . [ ع َ ب َ ](ع ص ، اِ) هزل . (اقرب الموارد). هرز. (منتهی الارب ). || (مص ) کاری کردن که فایده آن معلوم نباشد یا فاعل آن را غرض درستی نبود. (اقرب الموارد).- عبث گفتن ؛ بی معنی و لاطائل حرف زدن . (ناظم الاطباء).
-
عبس
لغتنامه دهخدا
عبس . [ ع َ ] (اِخ ) کوهی است . (معجم البلدان ).
-
عبس
لغتنامه دهخدا
عبس . [ ع َ ] (اِخ ) محله ای است به کوفه وبنی عبس بن بغیض بدانجا منسوب است . (معجم البلدان ).
-
عبس
لغتنامه دهخدا
عبس . [ ع َ ] (ع اِ) گیاهی است ، به فارسی شاپاپک یا سیسنبر و به مصر یرنوف نامند. (منتهی الارب ). رستنی است . فارسی آن سابانک است یا سیسنبر است و در مصر به یرنوف معروف است . (اقرب الموارد). در تحفه ذیل نوف آرد: به فارسی شابانک و معرب از او شاباسنج است...
-
عبس
لغتنامه دهخدا
عبس . [ ع َ ] (ع مص ) ترش کردن روی را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (المنجد).
-
عبس
لغتنامه دهخدا
عبس . [ ع َ ب َ ] (اِخ ) ابن بغیض بن ریث بن غطفان . از عدنان . جد جاهلی است پسران او عبسیون اند و عنترةبن شداد به آن منسوب است . مسکن آنها ابتدا به نجد بود پس از اسلام پراکنده شدند و هیچ یک از آنان بدانجا نماندند. (از الاعلام زرکلی ) (معجم البلدان ).
-
عبس
لغتنامه دهخدا
عبس . [ ع َ ب َ ] (ع اِ) سرگین و پشک و جز آن خشک شده بر دنب ستور. (منتهی الارب ). بول و سرگین خشک . (غیاث اللغات ). آنچه از بول و سرگین خشک شده و بر دنب شتر چسبیده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). وَذَح . (اقرب الموارد). || شاش برده در فراش که بدان ع...
-
عبس
لغتنامه دهخدا
عبس . [ ع َ ب َ ] (ع اِمص ) ترشرویی . (غیاث اللغات از لطائف و منتخب ) : گر جان شیرین خواهد از تو سائلی هرگز اندر چهره ٔ شیرین تو ناید عبس . سوزنی .زشت آن زشت است و خوب آن خوب و بس دایم این ضحاک و آن اندر عبس .(مثنوی ).
-
عبس
لغتنامه دهخدا
عبس . [ ع َب َ ] (اِخ ) ابن رفاعةبن الحارث . جدی جاهلی است و عباس بن مرداس السلمی از نسل اوست . (از الاعلام زرکلی ).
-
آبس
لغتنامه دهخدا
آبس . [ ب ِ ] (اِخ ) در شرفنامه مسطور است که نام شهری است . (از فرهنگ شعوری ). و ممکن است تصحیف ابسس (صورتی از افسس ) باشد. رجوع به افسس شود.
-
ابث
لغتنامه دهخدا
ابث . [ اَ ب َ ] (ع مص ) شیر شتر خوردن تا برآمدن شکم و مست شدن . مست شدن از بسیار خوردن شیراشتر. || بطر کردن . بطر گرفتن . فیریدن .
-
ابث
لغتنامه دهخدا
ابث . [ اَ ب ِ ] (ع ص ) فیرنده . خرامنده بنشاط. شادان .
-
ابس
لغتنامه دهخدا
ابس . [ اَ ] (ع اِ) قحط. || جای درشت . || سنگ پشت نر.