کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
أَکُونَ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
غرال
لغتنامه دهخدا
غرال . [ غ َ ] (اِخ ) همدانی . صحابی است . سیف اشعاری درباره ٔ وی در ردة سروده است که در آن اسود العنسی کذاب را هجو می کند وکسانی را که وی را کشتند میستاید از آن جمله است :یالیت شعری و التلهف حسرةان لا اکون ولیته برجالی .(الاصابة فی تمییز الصحابة ج 5...
-
ذعالیب
لغتنامه دهخدا
ذعالیب . [ ذَ ] (ع اِ) جمع ذُعلوب . کناره جامه های پاره و خرقه ها یا آنچه از جامه های پاره شده بدان آویزان باشد. جامه های کهنه . جامه های خَلَق : لقد اکون علی الحاجات ذا لبث و احوذیّاً اذا انضم ّ الذعالیب .و سیوطی در المزهر گوید. ذعالیب جمعی است بی و...
-
مستدرج
لغتنامه دهخدا
مستدرج . [ م ُ ت َ رَ ] (ع ص ) نعت مفعولی از مصدر استدراج . بنده ای که خداوند او را پس از صدور خطا نعمت دهد و او استغفار را فراموش کند،قال عمربن الخطاب : اللهم أعوذ بک أن أکون مستدرجاً. (اقرب الموارد) : گفت هر که از حیا سخن گوید و شرم ندارد از خدا...
-
زبر
لغتنامه دهخدا
زبر. [ زِ ب ِرر ] (ع ص ) نیک قوی و توانا. (منتهی الارب ). قوی و شدید از مردان . (متن اللغه ) (اقرب الموارد) (تاج العروس ). و بدین معنی است در شعر ابومحمد فقعسی : «اکون ثم اسدا زبراً. (لسان العرب ) (تاج العروس ) (اقرب الموارد). قوی و شدید. (محیط المحی...
-
مجرمین
لغتنامه دهخدا
مجرمین . [ م ُ رِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مجرم . مردمان مجرم و گناهکاران . (ناظم الاطباء) : یوم یرون الملَّئکة لابشری یَوْمَئذ للمجرمین و یقولون حجراً محجوراً. (قرآن 22/25). قال رب بما انعمت علی فلن اکون ظهیراً للمجرمین . (قرآن 17/28). انا کذا̍لِک َ نفعل با...
-
قفان
لغتنامه دهخدا
قفان . [ ق َف ْ فا ] (ع اِ) نشان و پی . (منتهی الارب ): آتیته علی قفان ذلک و قافیته ؛ای اثره . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). قفان در قول عمر: انی استعمل الرجل الفاجر لاستعین بقوته ثم اکون علی قفانه ؛ ای علی تتبع امره ، و نون آن زاید است . (منتهی الا...
-
حارثة
لغتنامه دهخدا
حارثة. [ رِ ث َ ] (اِخ ) ابن سفیان البجلی . بقول ابن حجر از کسانی است که زمان پیغمبر(ص ) را درک کرده است و بصحبت نائل نیامده . وی شوهر سلمی دختر جابر احمسیه بود. عبداﷲبن المبارک در کتاب البر و الصلة آرد که ابان بن عبداﷲ البجلی ، و ابان ، بقول ابواحمد...
-
ذر
لغتنامه دهخدا
ذر. [ ذَرر ] (اِخ ) الهمدانی . در عقدالفرید ذیل : «الوقوف علی القبور و ما بین الموتی » آرد: ابوذر الهمدانی بر قبر پسر خود ذرّ بایستاد و گفت : یا ذَرّ، شغلنی الحزن لک عن الحزن علیک ، فلیت شعری ما قلت و ما قیل لک ! ثم قال : اللّهم انی قد وهبت لک اسأته...
-
احمد
لغتنامه دهخدا
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن سعیدبن عبداﷲ مشقی مکنی به ابوالحسن . او مؤدب پسر المعزباﷲ و از خواص عبداﷲبن معتز بود و در بغداد کتب ابن الزبیر را روایت کرد و اسماعیل صفار و جز او از وی روایت کردند. او مردی صدوق است و مرزبانی مرگ وی را در سال 306 هَ . ق ...
-
کنون
لغتنامه دهخدا
کنون . [ ک ُ ] (ق ) به معنی اکنون آمده یعنی این زمان و حالا و الحال و الان و از «کنون » گاهی کاف را حذف نموده «نون » گویند... و گاهی «نون » را حذف کنند و الف بر «کنون » بیفزایند و «اکون » گویند و در خوارزم بسیار شنیده ام . (انجمن آرا) (از آنندراج ). ...
-
صخر
لغتنامه دهخدا
صخر. [ ص َ ] (اِخ ) ابن عمروبن الشرید السلمی وی برادر خنساء است . عمرو پدر او بموسم دست صخر و برادر او معاویه را می گرفت و بر مردم فخر میکرد و می گفت من پدر دو فرزندم که نیکوترین مصر هستند و مانند این دو برادر از این پیش نبوده است و کسی بر او انکار ن...
-
احمد
لغتنامه دهخدا
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمدبن عبداﷲبن صالح بن شیخ بن عمیرة، مکنی به ابوالحسن . یکی از اصحاب ابوالعباس ثعلب . مرزبانی در کتاب المقتبس ذکر او آورده است . و ابن بشران در تاریخ خود گوید که در سال 320 هَ .ق . ابوبکر بن ابی شیخ به بغداد درگذشت و او مح...
-
احمد
لغتنامه دهخدا
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمدبن غالب خوارزمی برقانی ، مکنی به ابوبکر. او از حُفّاظ محدثین معدود است و اصلاً از مردم برقان است که قریه ای است از قراء کات در مشرق جیحون . مابین آن و جرجانیه که شهر مملکت خوارزم است دوروزه راه است . ولادت برقانی سال 3...
-
اشراق
لغتنامه دهخدا
اشراق . [ اِ ] (اِخ ) (شیخ ِ...) شیخ شهاب الدین یحیی بن حبش یا حسین یا عبداﷲبن امیرک مکنی به ابوالفتح . در سهرورد متولد شد.وی را شیخ اشراق و شیخ اشراقی و شیخ نوری و شیخ مقتول و شهاب مقتول و قتیل اﷲ و حکیم مقتول نیز میگفتند.اشراق در اصول فقه و اقسام ح...
-
جذع
لغتنامه دهخدا
جذع . [ ج َ ذَ ] (ع اِ) آنچه پیش از ثنی باشد، یعنی گوسپند و گاو بسال دوم در آمده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). گوسفند که بسال دوم باشد. (غیاث اللغات ، از لطائف و منتخب ). سال پیش از ثنی است و ثنی آن است از شتر پای بشش سال گذا...