کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
أَهْلَکَ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
اهلک
لغتنامه دهخدا
اهلک . [ اَ ل َ ] (ع ن تف ) هلاکت بارتر. هلاک کننده تر: اهلک من ترهات البسابس . (مجمع الامثال میدانی ).
-
واژههای همآوا
-
اهلک
لغتنامه دهخدا
اهلک . [ اَ ل َ ] (ع ن تف ) هلاکت بارتر. هلاک کننده تر: اهلک من ترهات البسابس . (مجمع الامثال میدانی ).
-
جستوجو در متن
-
ایهال
لغتنامه دهخدا
ایهال . (ع مص ) کدخدا کردن . (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). زن دادن . (المصادر زوزنی ). آهلک اﷲ فی الجنة؛ ای ادخلکها و زوجک فیها. (منتهی الارب ). آهلک اﷲ فی الجنة؛ داخل کند خدا تو را در بهشت و زن دهد تو را در آن . || درربودن . || شایسته و سزاوار کر...
-
دهدک
لغتنامه دهخدا
دهدک . [ دَ دَ ] (اِ) دخدخ . هلاک ساختن . هلاک کردن . (یادداشت مؤلف ). ذبح . گلو بریدن و خبه کردن و دهدک ساختن و منه حدیث القضاء من ولی قاضیاً فقد ذبح بغیر سکین ، ای اهلک . (منتهی الارب ).
-
میضاً بیضاً
لغتنامه دهخدا
میضاً بیضاً. [ ضَن ْ ضَن ْ ] (ع اِ مرکب ، از اتباع ). ما علمک اهلک الا میضاً بیضاً؛ یعنی نیاموختند ترا کسان تو جز آنکه چون کسی از تو سؤال کند از دهان آوازی برآری و جواب صحیح از لا و نعم نگویی . (از ناظم الاطباء). || آوندی به شکل کدو. (از منتهی الارب...
-
ازهر
لغتنامه دهخدا
ازهر. [ اَ هََ ] (اِخ ) موضعی است بمسافت سه میلی طایف . عرجی گوید:یا دار عاتکة التی بالازهراو فوقه بقفا الکثیب الأعفرلم الق اهلک بعد عام لقیتهم یالیت أن لقاءَهم لم یقدر. (معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ). || موضعی است بیمامه ، در آن نخلستان و مزارع ...
-
اصفران
لغتنامه دهخدا
اصفران . [ اَف َ ] (ع اِ) زر و زعفران . (السامی فی الاسامی ) (مهذب الاسماء) (بحر الجواهر). اهلک الناس الاصفران ؛ ای الذهب و الزعفران . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || یا زعفران و ورس . یا زعفران و مویز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموار...
-
ذات لظی
لغتنامه دهخدا
ذات لظی . [ ت ُ ل َ ظا ] (اِخ ) موضعی است بحرةالنار و حرةالنار میان وادی القری و تیما از دیار غطفان . در عقدالفرید آمده است : و اقبل رجل ٌ الی عمربن الخطاب فقال له عمر ما اسمک ؟ فقال شهاب حرقة، قال ممن ؟ قال من اهل حرةالنار. قال و این مسکنک ؟ قال بذا...
-
بض
لغتنامه دهخدا
بض . [ ب ِض ض ] (ع اِ) مِض ّ بمعنی گفت بلب چیزی شبیه به لا (نه ) در حالی که سؤال کننده طمع در جواب دارد،یقال : ما علمک اهلک الامضاً و بضاً و بیضاً و میضا (بکسرهن )؛ نیاموختند ترا اهل تو مگر آنکه اگر کسی از تو سؤال کند بکام و زبان آوازی برآری و جواب...
-
غضراء
لغتنامه دهخدا
غضراء. [ غ َ ] (ع اِ) خوشی زیست . یقال : اباد اﷲ غضرأهم ؛ یعنی اهلک اﷲ طیب عیشهم . (منتهی الارب ): غضراءِ عیش ؛ فراوانی و خیر و غضارت آن . (از اقرب الموارد). || (ص ) الارض الطیبة العلکة الخضرة؛ زمین پاکیزه ٔ سبزرنگ نزدیک آب . || زمینی که گل نیکو دار...
-
مض
لغتنامه دهخدا
مض . [ م ِض ْ ض ُ / م ِض ْ ض ِ / م ِض ْ ض َ / م ِض ْ ضُن ْ ] (ع اِ) کلمه ای است که به معنی لاء نفی آید، یعنی حرکت دادن هر دو لب را چندان که شنیده شود آوازی که به لای نفی ماند و در آن مطمع اجابت باشد، و فی المثل : ان فی مض لمطمعاً . قال الراجز: سئلتها...
-
عزم
لغتنامه دهخدا
عزم . [ ع َ ] (ع مص ) آهنگ نمودن بر کاری و دل نهادن وکوشش کردن . (از منتهی الارب ). دل به کاری نهادن . (دهار) (زمخشری ) (از تاج المصادر بیهقی ) (از المصادر زوزنی ): عزم الامر و عزم علی الامر؛ دل خود را بر انجام آن کار بست و تصمیم بر آن گرفت و آن را ب...
-
ناف زدن
لغتنامه دهخدا
ناف زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) ناف بریدن . (برهان قاطع). قطع کردن ناف طفل نوزائیده . (غیاث اللغات ). بریدن ناف نوزاد. بریدن روده ای که از ناف طفل هنگام تولد آویزان است : لیس من اهلک بگوش عالم اندر گفت عقل آن زمان کز روی فطرت ناف من زد مادرم . خاقانی ...