کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
أَجْلي پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
اجلی
لغتنامه دهخدا
اجلی . [ اَ ج َ لا ] (اِخ ) کوهی است در مشرق ذات الأصاد، از سرزمین شربّة. || ابن سکیت گفته : سه پشته است واقع در مبداءةالنعم ثعل ، در کنار جریب که به ثُعل می پیوندد و آن چراگاهی است معروف . || اصمعی گوید: بلادی است خوش و نیکو که در آنها حلی و صِلیان...
-
اجلی
لغتنامه دهخدا
اجلی . [ اَ لا ] (ع ص )آنکه مویش از پیش سر رفته بود. || که موی هر دو جانب پیشانی وی رفته باشد. مؤنث : جَلْواء.
-
اجلی
لغتنامه دهخدا
اجلی . [ اَ لا ](ع ن تف ) جلی تر. روشن تر. (مؤید). هویداتر. (مقابل اخفی ) : تعریف بأجلی . مُعرِّف از مُعرَّف اجلی باید.
-
جستوجو در متن
-
جلواء
لغتنامه دهخدا
جلواء. [ ج َل ْ ] (ع ص ) مؤنث اجلی . زنی که پیش سر او عاری از مو باشد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به اجلی شود. || جبهة جلواء؛ پیشانی فراخ . || سماء جلواء؛ آسمان بی ابر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
-
اخفی
لغتنامه دهخدا
اخفی . [ اَ فا ] (ع ن تف ) نعت تفضیلی از خفی . خفی تر. پوشیده تر. مقابل اجلی : تعریف باخفی .- امثال : اخفی مما یخفی اللیل .اخفی من الماء تَحت َالرﱡفَه .
-
حدیج
لغتنامه دهخدا
حدیج . [ ح ُ دَ ] (اِخ ) ابن ابی عمرو مصری . از مستوردبن شداد، حدیثی منکر نقل کند. ابن یونس در تاریخ مصر او را یاد کرده گوید ندانستم آن را از کجا آورده . یزیدبن ابی حبیب از وی روایت کند که مستورد گفت شنیدم پیغمبر می گفت هر امتی را اجلی است و اجل امت ...
-
رنجورگونه
لغتنامه دهخدا
رنجورگونه . [ رَ گو ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ) چون رنجور. اندکی رنجور. کمی رنجور. رجوع به رنجور شود : یزید مسلم بن عقبه را بخواند... و گفت ده هزار مرد برگیر و به مدینه شو... و مسلم رنجورگونه بود. یزید گفت ترا اگر از این بیماری خللی و اجلی باشد. (ترجمه ٔ ت...
-
اضواء
لغتنامه دهخدا
اضواء. [ اَض ْ وَءْ ] (ع ن تف ) اضوء. روشن تر. باروشنایی تر. (ناظم الاطباء): اجلی من الدرر علی نحور الحرائر و اضواء من دراری النجوم الزواهر. (محمدبن نصربن منصور) (از تاریخ بیهق ).- امثال : اضوء من ابن ذکاء . اضوء من الصبح .اضوء من النهار . (یادداشت...
-
رنقاء
لغتنامه دهخدا
رنقاء. [ رَ ] (اِخ ) نام موضعی است در بلاد بنی عامربن صعصعة. و گویند نام بیابانی است لم یزرع بین دار خزاعة و دار سلیم . قَتّال گوید : عفت اجلی من اهلها فقلیبهاالی الدوم ، فالرنقاء قفراً کثیبها.و سکری در تفسیر بیت فوق گوید: رَنْقاء آبی است ازآن بنی تی...
-
اغذی
لغتنامه دهخدا
اغذی . [ اَ ذا ](ع ن تف ) غذادهنده تر. مغذی تر. (یادداشت بخط مؤلف ): قال الجالینوس : هو [ ای البلوط ] اغذی من جمیعالحبوب . (قانون ابن سینا مقاله ٔ ثانیه از کتاب ثانی چ طهران ص 171). و الذی لیس بشدید الحموضة [ من الحماض ] اغذی . (ابن البیطار). و لبن ...
-
بجمعوی
لغتنامه دهخدا
بجمعوی . [ ] (اِخ ) شیخ علی بن سلیمان دمنتی بجمعوی مالکی مغربی که در 1299 هَ . ق . در مصر بوده است . او راست : اجلی مساند علی الرحمن ، حلی نحور حور الجنان فی حظائر الرحمان ، درجات مرقاة الصعود الی سنن ابی داود، نحور حور الجنان ، النصیحة العامه ، نفع ...
-
جدلی
لغتنامه دهخدا
جدلی . [ ج َ دَ ] (ص نسبی ) جنگی و کسی که راغب و مایل به جنگ و جدال و خصومت باشد. (ناظم الاطباء).پیکارکش . (یادداشت مؤلف ). || آنکه بسیارجدل کند. آنکه عادت بجدل دارد. اهل جدل . مرد جدال . (یادداشت مؤلف ). آنکه مباحثه و مناظره کند. کسی که در هر کاری...
-
احمد
لغتنامه دهخدا
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن عبدالملک بن احمدبن عبدالملک بن عمربن محمدبن عیسی بن شهید. مکنی به ابوعامر. او اشجعی النسب است از اولاد وضاح بن رزاح که بیوم المرج با ضحاک بود. حمیدی ذکر او آورده و گوید: وفات احمدبن عبدالملک در جمادی الاولی سال 426 هَ . ق ...
-
باجه
لغتنامه دهخدا
باجه . [ج َ ] (اِخ ) نام شهریست به افریقا معروف به باجةالقمح و این نام را از بسیاری ِ کشت گندم بآن دادند. میان آن و تنیس دوروزه راه است . گویند گندم در آنجا هر چهارصد رطل (به رطل بغداد) بیک درهم نقره بفروش میرفت . ابوعبید بکری گوید باجه ٔ افریقا شهری...