کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
أحَلَّ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
احل
لغتنامه دهخدا
احل . [ اَ ح َل ل ] (ع ص ) مرد لاغرسرین و ران . || مرد مبتلا بدرد سرین و زانو. || ستور که پاهایش سست و پی آن فروهشته باشد. اشتری که پی پایش سست بود. (مهذب الاسماء). مؤنث : حَلاّ ء. ج ، حُل ّ.
-
احل
لغتنامه دهخدا
احل . [ اَ ح َل ل ] (ع ن تف ) حلال تر.- امثال : احل ﱡ من لبن الأم .اَحل ﱡ من ماءالفرات .
-
واژههای همآوا
-
آهل
لغتنامه دهخدا
آهل . [ هَِ ] (ع ص ) آنکه او را زن باشد. || بامردم . باسکنه . آبادان . آبادان بمردم . پرمردم . باکسان . || آبادکننده . (مقدمةالادب زمخشری ).
-
احل
لغتنامه دهخدا
احل . [ اَ ح َل ل ] (ع ص ) مرد لاغرسرین و ران . || مرد مبتلا بدرد سرین و زانو. || ستور که پاهایش سست و پی آن فروهشته باشد. اشتری که پی پایش سست بود. (مهذب الاسماء). مؤنث : حَلاّ ء. ج ، حُل ّ.
-
احل
لغتنامه دهخدا
احل . [ اَ ح َل ل ] (ع ن تف ) حلال تر.- امثال : احل ﱡ من لبن الأم .اَحل ﱡ من ماءالفرات .
-
اهل
لغتنامه دهخدا
اهل . [ اَ ] (ع ص ، اِ) شایسته و سزاوار. (مؤید الفضلاء) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). گویند: هو اهل لکذا. واحد و جمع در آن یکسان است . ج ، اهلون و اهالی و آهال و اَهلات و اَهَلات . (منتهی الارب ). لایق . مستحق . صالح . ازدر. درخور. سزاوار. بایا. با...
-
اهل
لغتنامه دهخدا
اهل . [ اَ هََ ] (ع مص ) انس گرفتن به کسی یا چیزی . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ).
-
اهل
لغتنامه دهخدا
اهل . [ اَ هَِ ] (ع اِ) اهلی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || منزل اهل ؛ جای باش کسان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
-
اهل
لغتنامه دهخدا
اهل . [ اُ ] (اِ) در جنوب ایران سرو ناز را نامند. زُربین . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
-
اهل
لغتنامه دهخدا
اهل . [اَ ] (ع مص ) کتخدا شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ). زن خواستن و با اهل شدن . (منتهی الارب ). تزویج کردن . زن گرفتن . (از اقرب الموارد). || بزوجیت و زنی دادن زن را. (از اقرب الموارد). || سزاواری . || انس گرفتن . (آنندراج ) ...
-
جستوجو در متن
-
مکلبین
لغتنامه دهخدا
مکلبین . [ م ُ ک َل ْ ل ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مکلب در حالت نصبی و جری : یسئلونک ماذا احل لهم قل احل لکم الطیبات و ما علمتم من الجوارح مکلبین تعلمونهن مما علمکم اﷲ. (قرآن 4/5). و رجوع به مکلب شود.
-
حل
لغتنامه دهخدا
حل . [ ح ُل ل ] (ع اِ) اسبان که پی آنها سست و فروهشته باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). و آن جمع احل است . (منتهی الارب ).
-
حلاء
لغتنامه دهخدا
حلاء. [ ح َل ْ لا ] (ع ص ) مؤنث احل . زن لاغر سرین و ران و مبتلا بدرد سرین و زانو. || ستور که پاهایش سست و پی آن فروهشته شده باشد. (منتهی الارب ).