کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
آموز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
آموز
لغتنامه دهخدا
آموز. (نف مرخم ) در کلمات مرکبه چون بدآموز و خودآموز و غیره ، مخفف آموزنده است : سزد گر ز خویشان افراسیاب بدآموز دارد دو دیده پرآب . فردوسی .نگار من که بمکتب نرفت و خط ننوشت بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد. حافظ. || (ن مف مرخم ) در دست آموز و جز آن ، مخف...
-
واژههای مشابه
-
نصیحت آموز
لغتنامه دهخدا
نصیحت آموز. [ ن َ ح َ ] (نف مرکب ) نصیحت کن . پنددهنده . راهنما. نصیحت گر : گرچه دل پاک و بخت پیروزهستند ترا نصیحت آموز.نظامی .
-
نیک آموز
لغتنامه دهخدا
نیک آموز. (نف مرکب ) ناصح . واعظ. (آنندراج ). خیرخواه . که دیگران را به نیکی و خیر دلالت کند : هر که را گوشی بود موقوف پیغام بلاکی تواند گوش کردن پند نیک آموز خویش .جلال عضد(از آنندراج ).
-
نیکی آموز
لغتنامه دهخدا
نیکی آموز. (نف مرکب ) آنکه به دیگران نیکورفتاری و احسان آموزد. (فرهنگ فارسی معین ). آمر به معروف : نیکی از سزاوار نیکی دریغ مدار و نیکی آموز باش که پیغامبر گفته است الدال علی الخیر کفاعله . (قابوسنامه از فرهنگ فارسی معین ).
-
غیب آموز
لغتنامه دهخدا
غیب آموز. [ غ َ / غ ِ ] (نف مرکب ) آنکه غیب آموزد. غیب آموزنده . رجوع به غَیب شود : بر آن رهبان دیر افتاد راهش که دانا خواند غیب آموز شاهش .نظامی .
-
دست آموز
لغتنامه دهخدا
دست آموز. [ دَ ](ن مف مرکب ) دست آموخته . آموخته . پرورش یافته به دست .(غیاث ). به دست آموخته شده و رام و مطیع و مأنوس ومنقاد و فرمان بردار. (ناظم الاطباء). مدرب . (زمخشری ). رام و مطیع : بقال را در دکان از برای دفع موشان راسوئی بود دست آموز بازی گر...
-
راه آموز
لغتنامه دهخدا
راه آموز. (نف مرکب ) ره آموز. استاد. (بهار عجم ). راهنما و رهنمون . (از آنندراج ). راهنما و بدرقه . (ناظم الاطباء). و رجوع به ره آموز در همین لغت نامه شود. || که از کسی راه یاد گیرد.
-
ره آموز
لغتنامه دهخدا
ره آموز. [ رَه ْ ] (نف مرکب ) راه آموز. استاد. راهنما.رهبر. تعلیم دهنده . (از یادداشت مؤلف ) : ره آموز تو اندر کارها روح الامین بادا. فرخی .ره آموز و روزی ده و چاره گربود این سه مربی پدر را پدر. اسدی .تا چون تو کله دوختن آموختی از مابر دست و گریبان ...
-
رقم آموز
لغتنامه دهخدا
رقم آموز. [ رَ ق َ ] (نف مرکب ) رقم آموزنده . آنکه نوشتن آموزد. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به رقم در معانی متداول آن در فارسی شود.
-
رقوم آموز
لغتنامه دهخدا
رقوم آموز. [ رُ ] (نف مرکب ) رقوم آموزنده . رقم آموز. (فرهنگ فارسی معین ).
-
شب آموز
لغتنامه دهخدا
شب آموز. [ ش َ ] (نف مرکب ) آموزنده بشب . که شب هنگام تعلیم گیرد. فراگیرنده به شب . آنکه درشب بیاموزد و تعلیم گیرد. || آنکه در شب تعلیم دهد. || در تداول عامه ، زن که شب به شوی خود بد کسان ِ شوی خود گوید. (یادداشت مؤلف ).
-
فرهنگ آموز
لغتنامه دهخدا
فرهنگ آموز. [ ف َ هََ ] (نف مرکب ) مؤدب . تأدیب کننده . (یادداشت بخط مؤلف ). || (ن مف مرکب ) تأدیب شده . آموخته . فرهخته .
-
مسأله آموز
لغتنامه دهخدا
مسأله آموز. [ م َ ءَ ل َ / ل ِ ] (نف مرکب ) مسأله آموزنده . آموزنده ٔ مسائل : نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت به غمزه مسأله آموز صد مدرس شد.حافظ.
-
معرفت آموز
لغتنامه دهخدا
معرفت آموز. [ م َ رِ ف َ ] (نف مرکب ) کسی که علم و حکمت و هنر و فضل و دانش می آموزاند. (ناظم الاطباء).