کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
آشنا پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
اشنع
لغتنامه دهخدا
اشنع. [ اَ ن َ ] (ع ص ) زشت : یوم اشنع؛ روز بد و زشت . (منتهی الارب ). شنیع. شَنِع. || (ن تف )شنیعتر. زشت تر. بدتر و قبیح تر. (آنندراج ) (غیاث ).
-
جستوجو در متن
-
اشنه
لغتنامه دهخدا
اشنه . [ اَ ن َ / ن ِ ] (اِ) اشنا. شنا. آشنا. اشناب . اشناه . شناو : جادویی کردن جادوبچه آسان باشدنبود بطبچه را اشنه ٔ دریا دشوار.انوری .
-
رسم دان
لغتنامه دهخدا
رسم دان . [ رَ ] (نف مرکب ) مؤدب . آنکه به آداب و سنن جاری آشنا باشد. (یادداشت مؤلف ). که عادات و آداب معمولی بین مردم رابداند. آداب دان . آشنا به آداب معاشرت . آشنا به آیین و شیوه و طریقه . مبادی آداب . قاعده دان : نادیده روزگارم از آن رسم دان نَی...
-
مهجور اصفهانی
لغتنامه دهخدا
مهجور اصفهانی . [ م َ رِ اِ ف َ ] (اِخ ) محمدعلی . از شاعران قرن سیزدهم بود و پیشه ٔ معلمی داشت . از اوست :به آشنا چو نمی گشتی آشنا یارب تو را چگونه به بیگانه آشنا بینم . (از مجمعالفصحاء ج 2 ص 446).و رجوع به فرهنگ سخنوران شود.
-
اشناه
لغتنامه دهخدا
اشناه . [ اَ ] (اِ) شنا. اشنا. اشناو. آشنا. اشناب :از بحر ثنای تو به شکر نعم توساحل نخُوهم یافت به زورق نه به اشناه . سوزنی .مخفف آشناه (شناور). لفظمذکور در سنسکریت آشنان است یعنی غسل و بدن شستن . (فرهنگ نظام ). رجوع به شناو و آشنا و اشناو و اشناب شو...
-
آشناو
لغتنامه دهخدا
آشناو. [ ش ْ / ش ِ ] (اِ) آشنا. آشناه . شناه . شناوری . سباحت .
-
شناس کردن
لغتنامه دهخدا
شناس کردن . [ ش ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آشنا کردن . معرفی کردن .
-
انسی
لغتنامه دهخدا
انسی . [ اُ ] (از ع ، ص نسبی ) همدم و آشنا. (آنندراج ).
-
راهشناس
لغتنامه دهخدا
راهشناس . [ ش ِ ] (نف مرکب ) بلد. شناسنده ٔ راه . آشنا به راه . که راه را بشناسد. که راه را بلد باشد. || شناسنده ٔ حق . شناسای حقیقت . که آشنا به دین باشد. که حق و حقیقت رابشناسد. که به حقیقت معرفت داشته باشد : عارف اندیشه بود و راهشناس پارساییش را ن...
-
باسواد
لغتنامه دهخدا
باسواد. [ س َ ] (ص مرکب ) کسی که باخواندن و نوشتن آشنا باشد. سواددار. بزبان فرانسوی ، لتره . آشنا به مقدمات خواندن و نوشتن . || اصطلاحاً برای مردم فهمیده و دانشمند و متبحر در یک فن نیز گفته میشود. و رجوع به سواد شود.
-
گالات ها
لغتنامه دهخدا
گالات ها. (اِخ ) نام قوم کوچکی از گل (غالیان ) که در همسایگی تراکیها میزیستند و یونانیها با آنها آشنا شدند. (ایران باستان ص 1911).
-
غیره
لغتنامه دهخدا
غیره . [ غ َ رِ ] (از ع ، اِ) اجنبی و بیگانه . ضد خودی و آشنا. دیگری . کس دیگر. (از ناظم الاطباء).
-
وظیفه شناس
لغتنامه دهخدا
وظیفه شناس . [ وَ ف َ / ف ِ ش ِ ] (نف مرکب ) کسی که کار و شغل خود را میداند و به انجام دادن وظیفه ٔ خود اهتمام میورزد. آشنا به تکالیف .
-
هم نوا
لغتنامه دهخدا
هم نوا. [ هََ ن َ ] (ص مرکب ) هم آواز. هم صدا : یاد ایامی که با هم آشنا بودیم ماهم خیال و هم صفیر و هم نوا بودیم ما.صائب .
-
راه دانستن
لغتنامه دهخدا
راه دانستن . [ ن ِ ت َ ] (مص مرکب ) ره دانستن . برسم و راه واقف بودن . آشنا بودن به رسم و آداب .