کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
آزاده پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
گوزاده
لغتنامه دهخدا
گوزاده . [ گ َ / گُو دَ / دِ ] (ص مرکب ) پهلوان زاده . (ناظم الاطباء) (ولف ) : از ایران هر آنکس که گوزاده بوددلیر و خردمند و آزاده بود.فردوسی .
-
ستم بر
لغتنامه دهخدا
ستم بر. [ س ِ ت َ ب َ ] (نف مرکب )ستمکش . قبول کننده ٔ ظلم . پذیرنده ٔ جور : نباشد هیچ بیگانه ستمگرنباشد هیچ آزاده ستم بر.(ویس و رامین ).
-
زینهار داشتن
لغتنامه دهخدا
زینهار داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) امان داشتن . در امن و امان بودن : از تو نشاید گریخت خاصه در این دورمردم آزاده زینهار ندارد. خاقانی .رجوع به زنهار و زینهار و ترکیبهای آن دو شود.
-
شیرو
لغتنامه دهخدا
شیرو. (اِخ ) نام یک پهلوان معاصر با گشتاسپ . (فرهنگ لغات ولف ) : بیامد پس آزاده شیرو چو گرددلش گشت پرخون و رخساره زرد.فردوسی .
-
خفنده
لغتنامه دهخدا
خفنده . [ خ ُ ف َ دَ /دِ ] (نف ) جهنده . (یادداشت بخط مؤلف ) : هم آهو خفنده ست و هم تیزتک هم آزاده خو مطوع و تیزگام .فرالاوی .
-
خوب گوشت
لغتنامه دهخدا
خوب گوشت . (ص مرکب ) لطیف گوشت : گفت هنگامی یکی شهزاده بودگوهری و پرهنر آزاده بودشد بگرمابه درون یک روز غوشت بود فربی و کلان و خوبگوشت .رودکی .
-
کام آور
لغتنامه دهخدا
کام آور. [ وَ ] (نف مرکب ) پیروز. زورمند مقتدر و بانفوذ. (از ولف ) : کجا بود از گیتی آزاده ای خداوند تاج و کیان زاده ای .هم از شاه گیتی و کام آوری بدو آمده هرچه نام آوری .فردوسی .
-
کهترپرور
لغتنامه دهخدا
کهترپرور. [ ک ِ ت َ پ َرْ وَ ] (نف مرکب ) کهترنواز. زیردست نواز. بنده پرور. آنکه با چاکران و فرودستان خود مهربان باشد : از خداوندی و از فضل چه دانی که چه کردآن ملک زاده ٔ آزاده ٔ کهترپرور. فرخی .رجوع به کهترنواز شود.
-
یوزتک
لغتنامه دهخدا
یوزتک . [ ت َ ] (ص مرکب ) یوزدو. یوزتاخت . که مثل یوز تند بدود. (یادداشت مؤلف ). تیزپا : هم آهوفغند است و هم یوزتک هم آزاده خوی است و هم تیزگام . فرالاوی .رجوع به یوز و یوزجست شود.
-
آرزو
لغتنامه دهخدا
آرزو. [ رِ ] (اِخ ) نام زن سلم : زن سلم را کرد نام آرزوی زن تور را نام آزاده خوی زن ایرج نیک پی را سهی کجا بد سهیلش بخوبی رهی . فردوسی .|| نام دختر ماهیار که بهرام گور او را بزنی کرد.
-
دست خواه
لغتنامه دهخدا
دست خواه . [ دَ خوا / خا ] (نف مرکب ) سائل به کف . خواهنده به کف : سرو بریک قدم بپای برست گرچه آزاده دست خواه درست .؟ (از ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).
-
فغند
لغتنامه دهخدا
فغند. [ ف َ غ َ ] (اِ) به معنی از جای برجستن باشد بر مثال آهو. (برهان ). جستن باشد. (فرهنگ اسدی ).- آهوفغند ؛ آنکه مانند آهو جست و خیز کند : هم آهوفغند است و هم تیزتک هم آزاده خوی است و هم تیزگام . فرالاوی .|| غریدن . (مهذب الاسماء).
-
مردم ستانی
لغتنامه دهخدا
مردم ستانی . [ م َ دُ س ِ ] (حامص مرکب ) در ابیات ذیل به معنی مردم داری و مردم پروری آمده است : عدوی تو خواهد که همچون تو باشدبه آزاده طبعی و مردم ستانی . فرخی .چه باشدگر کنی مردم ستانی مرا از چنگ بدبختی رهانی .فخرالدین اسعد.
-
احرارالفارس
لغتنامه دهخدا
احرارالفارس . [ اَ رُل ْ ] (ع اِ مرکب ) نامی است که ایرانیان و پارسیان را بدان خواندندی : و همیشه مردم پارس را احرارالفارس نوشتندی یعنی آزادگان پارس . (ابن البلخی ). و رجوع به احرار و رجوع به آزاده و بنوالأحرار و ابناء در همین لغت نامه شود.
-
بادسخا
لغتنامه دهخدا
بادسخا. [ س َ ] (ص مرکب ) مردم صاحب همت و کریم طبع. (برهان ) (آنندراج ) (هفت قلزم ) (ناظم الاطباء). آزاده . (دِمزن ). || (اِ مرکب ) عالم و دنیا. (ناظم الاطباء) (دِمزن ). کنایه از دنیا باشد. (برهان ) (آنندراج ) (هفت قلزم ).