کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
آرزم پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
آرزم
لغتنامه دهخدا
آرزم . [ رَ ] (اِ) رزم . جنگ . کارزار. (غیاث اللغات ).
-
واژههای مشابه
-
ارزم
لغتنامه دهخدا
ارزم . [ اَ زَ ] (اِخ ) موضعی است در دودانگه ٔ هزارجریب . (سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 122).
-
واژههای همآوا
-
عرزم
لغتنامه دهخدا
عرزم . [ ع َ زَ ] (اِخ ) نام گورستان و مقبره ای است به کوفه و گفته اند نام محلی است به کوفه معروف به جبانة عرزم . بلاذری گوید: بطنی است از نهد، و گویند مردی است از نهد بنام عرزم . (از معجم البلدان ). کلبی گوید: جبانة (گورستان ) منسوب به عرزم است مولا...
-
عرزم
لغتنامه دهخدا
عرزم . [ ع َ زَ ] (ع ص ) سخت . چیزی گرد سخت . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (اِخ ) علم است و منه جبانة عرزم ،منزلی در کوفه که فرودآمد در آن عبدالملک ابی میسر عرزمی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به عرزمی شود.
-
عرزم
لغتنامه دهخدا
عرزم . [ ع ِ زَم م ] (ع اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). اسد. (اقرب الموارد).
-
عرزم
لغتنامه دهخدا
عرزم . [ ع ِ زِ ] (ع اِ) مار دیرینه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
-
ارزم
لغتنامه دهخدا
ارزم . [ اَ زَ ] (اِخ ) موضعی است در دودانگه ٔ هزارجریب . (سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 122).
-
جستوجو در متن
-
بسام
لغتنامه دهخدا
بسام . [ ب َس ْ سا ] (اِخ ) سیستانی از علما و بزرگان ایران و سیستانی الاصل است صاحب تاریخ سیستان آرد: و از پس وی [یحیی بن معاذبن مسلم ] بسام مولی لیث بن بکربن عبدمناف بن کنانة [ که ]از بزرگی درجات و علم بدان جایگاه برسید که خویشتن را بصدهزار دینار با...
-
لیث
لغتنامه دهخدا
لیث . [ ل َ ] (اِخ ) ابن بکربن عبدمناف بن کنانة مولای بسام . و بسام از بزرگی درجات علم بدان جایگاه برسید که خویشتن را به صدهزار دینار بازخرید از مولای خویش . گفتند چیزی حط (یعنی وضع و تخفیف ) نخواهی ، گفت نه که من خویشتن را بیش از این ارزم ونیک نقد ب...
-
مصیب
لغتنامه دهخدا
مصیب . [ م ُ ] (ع ص ) تیر به نشانه رسیده . || درست گوینده .مردی که قول و فعل و رای او صواب باشد. (ناظم الاطباء). || برصواب رفته . صوابکار. درستکار. ضد مخطی . ضد خاطی . مقابل مخطی . (یادداشت مؤلف ) : رای هر یک بر این مقرر که من مصیبم . (کلیله و دمنه ...
-
حط
لغتنامه دهخدا
حط. [ ح َطط ] (ع اِمص ) کمی . || نازکی بدن و نرمی آن . (منتهی الارب ). || (ع مص ) کم کردن . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). || از بالا به زیر آوردن . (منتهی الارب ) (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). فرودآوردن به نشیب و فرونهادن . به نشیب آوردن . || فروکشید...
-
نام بردن
لغتنامه دهخدا
نام بردن . [ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) بیان کردن نام کسی . (ناظم الاطباء). یاد کردن . ذکر کردن اسم : بیاورد برزین می سرخ فام نخستین ز شاه جهان برد نام . فردوسی .ز گرشاسب اثرط نبردید نام همان از نریمان با کام و نام . فردوسی .وندر فکنَد باز به زندان گرانشان ...