کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
آرای پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
ملک آرای
لغتنامه دهخدا
ملک آرای . [ م ُ ] (نف مرکب ) ملک آرا. کسی که آرایش می کند و مرتب می کند مملکت را. (ناظم الاطباء). که موجب نظم و رونق مملکت است : به شمشیر از جهان برداشت نام خسروان یکسرنماند از بیم آن شمشیرملک آرای گیتی بان . فرخی .همه ترکستان بگرفت و به خانه بنشست ...
-
ملکت آرای
لغتنامه دهخدا
ملکت آرای . [ م ُک َ ] (نف مرکب ) ملک آرای . که مملکت را آراید. که کشور را به خرمی و شکوفایی و رونق می رساند : مسندآرای به فر و به شکوه ملکت آرای به رای و تدبیر. سوزنی .ملکت آرای مشرق و مغرب بر ره و رسم خوب و رای صواب . سوزنی .صاحب عالم عادل ، ملک اه...
-
مصاف آرای
لغتنامه دهخدا
مصاف آرای . [ م َ ] (نف مرکب ) مصاف آرا. آراینده ٔ رزمگاه . ترتیب دهنده ٔ جنگ و جنگ جای . که ترتیب صفوف لشکریان و بقیه ٔ سپاهیان کند. || آنکه با دلاوری و فنون جنگی مایه ٔ آرایش میدان جنگ باشد. که به هنر و دلیری زیب و زینت میدان جنگ باشد. جنگی : هرچه ...
-
بت آرای
لغتنامه دهخدا
بت آرای . [ ب ُ ] (نف مرکب ) بت تراش . پیکرآرای . آرایش دهنده و زینت کننده ٔبت . که بت تراشد. بت ساز. پردازنده ٔ بت : یکی جشنگاه است از ایدر نه دورکه سازد پدرْم اندران بیشه سورکه دارند فرخ مر آن جای رانشانند آنجا بت آرای رابود تا در آن بیشه فرسنگ بیس...
-
بیوک آرای
لغتنامه دهخدا
بیوک آرای . [ ب ُ ] (نف مرکب ) عروس آرای . مشاطه . (یادداشت مؤلف ).
-
بزم آرای
لغتنامه دهخدا
بزم آرای . [ ب َ ] (نف مرکب ) کنایه از صاحب مجلس . (آنندراج ). آراینده ٔ بزم . بزم آرا. مجلس آرا : قصه چون گفت ماه بزم آرای شه در آغوش خویش کردش جای . نظامی .چه شهرآشوبی ای دلبند مقبول چه بزم آرایی ای گلبرگ خودروی .سعدی .
-
بستان آرای
لغتنامه دهخدا
بستان آرای . [ ب ُ ] (نف مرکب ) یا بستان آرا. بوستان آرا. باغبان . (آنندراج ). و رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 57 و بستان آرا و بوستان آرا شود.
-
چمن آرای
لغتنامه دهخدا
چمن آرای . [ چ َ م َ ] (نف مرکب ) باغبان . (آنندراج ). آرایش کننده و زینت دهنده ٔ باغ . (ناظم الاطباء). آنکس که گلها و درختهای باغ و گلستان را آرایش و پیرایش کند. چمن پیرای . چمن طراز. چمن ساز : من اگر خوبم اگر بد چمن آرایی هست که از آن دست که میپرور...
-
خانه آرای
لغتنامه دهخدا
خانه آرای . [ ن ِ / ن َ ] (نف مرکب ) کسی که خانه رازینت داده و آرایش کند. (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
-
چهره آرای
لغتنامه دهخدا
چهره آرای . [ چ ِ رَ / رِ ] (نف مرکب ) آراینده ٔ چهره . رخسار را زیور و زینت دهنده . || آرایشگر. آرایش کننده . که چهره را آرایش کند. || چهره پرداز. نقاش . مصور. || مجازاً صفت حق تعالی . واهب الصور : ابارای او بنده را پای نیست جز او جان ده و چهره آرای...
-
خویشتن آرای
لغتنامه دهخدا
خویشتن آرای . [ خوی / خی ت َ ] (نف مرکب ) خودآرا. خویشتن آرا. (یادداشت مؤلف ) : خویشتن آرای مشو چون بهارتا نکند در تو طمع روزگار.نظامی .
-
نظم آرای شروان
لغتنامه دهخدا
نظم آرای شروان . [ ن َ ی ِ ش َرْ ] (اِخ ) کنایه از خاقانی است . (غیاث اللغات ) (آنندراج ).
-
واژههای همآوا
-
عرای
لغتنامه دهخدا
عرای . [ ع َ ] (ع اِ) عَراء. صحرای بیدرخت و گیاه که بهیچ چیز در آن پناه نتوان برد. (غیاث ). || در اصطلاح شطرنج بازان مهره که میان شاه خود و رخ حریف حائل سازند برای حفاظت شاه از کشت و بعضی مردم که بجای عرای لفظ عراب گویند به زیادت باء موحدة خطاست .(غی...
-
ارعی
لغتنامه دهخدا
ارعی . [ اَ عا ] (ع ن تف ) نعت تفضیلی از رعایت . بارعایت تر. پاسدارنده تر.