کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
آرام سوز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
آرام گرفتن
لغتنامه دهخدا
آرام گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) استراحت کردن . آسودن : به طینوس گفت ایدر آرام گیرچو آسوده گردی بکف جام گیر. فردوسی . || استقرار. ساکن شدن . تسکین یافتن . از جنبش بازایستادن . اقراد. مستریح گشتن . اقترار. اقرار. آرامش یافتن . قرار گرفتن : نگه ک...
-
آرام ناهارائیم
لغتنامه دهخدا
آرام ناهارائیم . (اِخ ) (بمعنی شام میان دو شط) نام باستانی که به بین النهرین میداده اند. الجزیره .
-
آرام یافتن
لغتنامه دهخدا
آرام یافتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) استراحت کردن . برآسودن . مستریح شدن : وز آن پس بکین سیامک شتافت [ کیومرث ]شب و روز آرام و خفتن نیافت . فردوسی .سپهدار بشنید و آرام یافت خوش آمدْش از آن مهتران کام یافت . فردوسی .یکی بی هنر بود نامش گرازکزو یافتی شاه [ ...
-
آرام بخش
لغتنامه دهخدا
آرام بخش . [ ب َ ] (نف مرکب ) مُسَکِّن .
-
آرام بخشی
لغتنامه دهخدا
آرام بخشی . [ ب َ ] (حامص مرکب ) چگونگی و صفت آرام بخش .
-
آرام بن
لغتنامه دهخدا
آرام بن . [ ب َ ] (اِ مرکب ) باغی میان شهر و قصبه و یا ده . باغ ملی . باغ شهرداری . باغ بلدیه . آرام .
-
آرام بودن
لغتنامه دهخدا
آرام بودن . [ دَ ] (مص مرکب ) استراحت : چنان دان که هر کس جهان را شناخت در او جای آرام بودن نساخت .فردوسی .
-
آرام جای
لغتنامه دهخدا
آرام جای . (اِ مرکب ) جای استراحت : پرستش کنم پیش یزدان به پای نبیند مرا کس به آرام جای .فردوسی .
-
آرام گرفته
لغتنامه دهخدا
آرام گرفته . [ گ ِ رِ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) ساکن : بازآمده ای تا بنمائی و بشوری در شور میار این دل آرام گرفته .امیرخسرو.
-
ذات آرام
لغتنامه دهخدا
ذات آرام . [ ت ُ ] (اِخ ) نام کوهی است به دیار ضُباب . (منتهی الارب ). اَکیمةُ دون الحوأب . (المزهر سیوطی ). اَکمةُ دون الحوأب لبنی ابی بکر. (المرصع). و یاقوت در معجم البلدان گوید: کانّه جمع أرم و هو حجارة تنصب کالعلم . اسم جبل بین مکة والمدینة. ق...
-
ارام نهرین
لغتنامه دهخدا
ارام نهرین . [ ] (اِخ ) (اراضی مرتفعه ٔ نهرین ) این نام در مزامیر 60 و سفر پیدایش 24:10 و سفر تثنیه 23:4 و سفر داوران 3:8 و غیره مذکور است و شامل زمین حاصلخیزی است که میانه ٔ فرات و دجله واقع و به بین النهرین موسوم است .(کتاب اعمال رسولان 2:9 و 7:2) ...
-
ارام الکناس
لغتنامه دهخدا
ارام الکناس . [ اِ مُل ْ ک ِ ] (اِخ ) ریگی است در بلاد عبداﷲبن کلاب . (معجم البلدان ).
-
پدان آرام
لغتنامه دهخدا
پدان آرام . [ پ ِ ] (اِخ ) الجزیره . سرزمینی که جزء شمالی آن در آثار آشوریان (نهری ) و در آثار مصریان (نهرینا) نامیده شده و اکنون مسمّی به الجزیره است . و بنابر تعریف و توضیح سترابن ُ و بلینیوس حدود آن از مشرق دجله و از جنوب فرات و خلیج فارس و از مغر...
-
جستوجو در متن
-
سیر گشتن
لغتنامه دهخدا
سیر گشتن . [ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) بی نیاز شدن . مستغنی گشتن : دیده از دیدنش نگشتی سیرهمچنان کز فرات مستسقی . سعدی . || عاجز شدن : زین نمط بسیار برهان گفت شیرکز جواب آن جبریان گشتند سیر. مولوی . || پر شدن : سیر گشتی سیر گوید نی هنوزاینت آتش اینت تابش ...
-
دلفروز
لغتنامه دهخدا
دلفروز. [ دِ ف ُ ] (نف مرکب ) دل فروزنده . دل افروز. نشاطانگیز و فرحت خیز. (آنندراج ). روشن کننده ٔ دل . مایه ٔ انشراح صدر. روشن کننده ٔ قلب . مفرح القلب . دل شادکننده . شادی بخش : روان اندر او گوهر دلفروزکزو روشنایی گرفته ست روز.فردوسی .چو چندی بدین...