کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
آبیکوری پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
کوری
لغتنامه دهخدا
کوری . (اِخ ) پیر (1859-1906 م .). او و ماری کوری (1867-1934 م .) زن و شوی فیزیکدان فرانسوی و برندگان جایزه ٔ نوبل سال 1903 م . در رشته ٔ فیزیک و کاشفان رادیوم . پیر کوری در پاریس متولد شد و در دانشگاه سوربن به کسب دانش پرداخت و چندی بعد به استادی در...
-
کوری
لغتنامه دهخدا
کوری . (اِخ ) دهی از بخش قصرقند که در شهرستان چاه بهار واقع است و 450 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
-
کوری
لغتنامه دهخدا
کوری . (اِخ ) دهی از دهستان جوانرود که در بخش پاوه ٔ شهرستان سنندج واقع است و 148 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
-
کوری
لغتنامه دهخدا
کوری . (اِخ ) ماری . همسر پیر کوری . دانشمند و فیزیکدان و برنده ٔ جایزه ٔ نوبل مربوط به فیزیک و شیمی و کاشف رادیوم و پلونیوم . وی در ورشو دیده به جهان گشود و مقدمات علوم را پیش پدر خودآموخت و به علت وارد شدن در سازمان انقلابی دانشجویان مصلحت چنان دید...
-
کوری
لغتنامه دهخدا
کوری . (حامص ) نابینایی را گویند. (برهان ). نابینایی . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نابینایی . فقدان حس باصره . (فرهنگ فارسی معین ). عمی . (ترجمان القرآن ). بطلان حاسه ٔ بصر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ز کوری یکی دیگری را ندیدهمی این بر آن ، آن بر ا...
-
کوری
لغتنامه دهخدا
کوری . [ ک َ ] (هندی ، اِ) به هندی اسم ودع است . (فهرست مخزن الادویه ). صدف یکی از جانوران نرم تن از رده ٔ شکمپاییان که در سواحل دریاهای گرم (اقیانوس هند و سواحل افریقا) فراوان است . این صدف سفیدرنگ است و به شکل و اندازه ٔ یک سکه ٔ معمولی می باشد. (ف...
-
کوری
لغتنامه دهخدا
کوری . [ ک َ / کُو ] (اِ) ظرف چرمین بزرگی که دواها را جهت فروش در آن ریزند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ).
-
آبی
لغتنامه دهخدا
آبی . (اِ) میوه ٔ بزرگتر از سیب برنگ زرد پرزدار و از سوی دم و سرترنجیده و برگ درخت آن با پرز و مخملی و رنگ و پوست چوب آن بسیاهی مایل . بهی . بِه ْ. سفرجل : آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن . بهرامی .تا سرخ بود چون رخ معشو...
-
آبی
لغتنامه دهخدا
آبی . (ص نسبی ) برنگ آب . کبود. ازرق . نیلی . نیلگون . نیلوفری . کوود. آبیو. رنگ کبود روشن . و گاه آبی آسمانی گویند و از آن آبی سخت روشن خواهند و این همان آسمانجونی و آسمانگونه است . و آبی سیر گویند و از آن آبی پررنگ و گرفته اراده کنند و مقابل آن آبی...
-
آبی
لغتنامه دهخدا
آبی . (ص نسبی ) منسوب به آبه یعنی آوه . از مردم آبه .
-
آبی
لغتنامه دهخدا
آبی . (ع ص ) سرکش . نافرمان . بی فرمان . بازایستنده . انکارکننده . ممتنع. اَبی . آنکه سر باززند از. مکروه دارنده . کارِه ْ. || آن گشن که بول بوید. (مهذب الاسماء). || (اِخ ) آبی اللحم الغفاری ؛ نام صحابی که گوشت را ناخوش داشتی .
-
ابی
لغتنامه دهخدا
ابی . [ اَ ] (حرف اضافه ،پیشوند) (از پهلوی اَوی ) بی . بلا. بدون : ابی دانشان بار تو کی کشندابی دانشان دشمن دانشند.ابوشکور.ابی آنکه دیده ست پستان مام بخوی پدر بازگردد تمام . فردوسی .ابی او که اورنگ شاهی مبادبزرگی و بزم سپاهی مباد. فردوسی .ابی پر و پی...
-
ابی
لغتنامه دهخدا
ابی . [ اَ ] (ص نسبی ) (مرکب از اب ، پدر + یای نسبت ) پدری . صُلبی . مقابل امی و بطنی .- اخت ابی ؛ خواهر پدری . خواهر صلبی .
-
ابی
لغتنامه دهخدا
ابی . [ اَ ] (ع اِ) اَب ، در حالت جری : ابوبکربن ابی قحافه . علی بن ابیطالب .
-
ابی
لغتنامه دهخدا
ابی . [ اَ ] (ع اسم + ضمیر) (مرکب از اب ، پدر + یای متکلم وحده ) پدر من .