کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
آبخورد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
آبخورد
لغتنامه دهخدا
آبخورد. [ خوَرْ / خُرْ ] (مص مرکب مرخم ، اِمص مرکب ) مخفف آب خوردن : درخت ارچه سبزش کند آبخوردشود نیز زافزونی آب زرد. امیرخسرو دهلوی . || (اِ مرکب ) قسمت . نصیب : جان شد این جا چه خاک بیزد تن کابخوردش از این جهان برخاست . خاقانی . || منهل و مشرب ، و ...
-
جستوجو در متن
-
استیراد
لغتنامه دهخدا
استیراد. [ اِ ] (ع مص ) آمدن به آب و جز آن . || حاضر آمدن بر آبخورد. (منتهی الارب ). حاضر آمدن به مورد. || حاضر کردن . (تاج المصادر بیهقی ). فروآوردن . || بسوی آب آوردن .
-
صحرانورد
لغتنامه دهخدا
صحرانورد. [ ص َ ن َ وَ ] (نف مرکب ) بیابان نورد. تندرو. تیزتک : صحرانوردی ، کوه پیکری ، زمین هیکلی ، ابررفتاری (اسب ). (سندبادنامه ص 251).هم از تازی اسبان صحرانوردهم از تیغ چون آب زهرآبخورد. نظامی .نشست از برخنگ صحرانوردهمی داشت دیده به آن آبخورد. نظ...
-
خبردار کردن
لغتنامه دهخدا
خبردار کردن . [ خ َ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آگاهی دادن . اطلاع دادن . (از ناظم الاطباء) : وگر دانم که عاجز گشتم از کارکنم باری شهنشه را خبردار. نظامی .زی پدرش رفت و خبر دار کردتا پدرش چاره ٔ آن کار کرد. نظامی .همان یار خود را خبردارکردکه اونیز خورد آ...
-
جرعه نوش
لغتنامه دهخدا
جرعه نوش . [ ج ُ ع َ / ع ِ ] (نف مرکب ) جرعه کش . باده نوش . آنکه جام شراب را تا ته آن مینوشد. (ناظم الاطباء) : من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال کی ترک آبخورد کند طبع خوگرم . حافظ.ای جرعه نوش مجلس جم سینه پاک دارکایینه ای است جام جهان بین که آه از او...
-
مورد
لغتنامه دهخدا
مورد. [ م َ رِ ] (ع اِ) راه و طریقه و محل ورود. (ناظم الاطباء). راه . (انجمن آرا). (آنندراج ) (منتهی الارب ). || ره آب . (دهار). راه آب . ج ، موارد. (مهذب الاسماء). آبخور. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آبخورد. ج ، موارد. (ناظم الاطباء). جای آب خوردن مرد...
-
روینده
لغتنامه دهخدا
روینده . [ ی َ دَ / دِ ] (نف ) هر چیزی که روید و بالد و نمو کند. (ناظم الاطباء). || کشت بالیده و پرقوت . (آنندراج ) : اگر نیستی کوه غزنین توانگربدین سیم روینده و زر کانی . فرخی .کوه غزنین ز پی آنکه ببخشی به مرادزر روینده پدید آورد از سنگ جبال . فرخی ...
-
خوگر
لغتنامه دهخدا
خوگر. [ گ َ ] (ص مرکب ) عادت شده . معتاد. الفت گرفته . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) : ای شاهد شیرین شکرخا که تویی وی خوگر جور و کین ویغما که تویی . سوزنی .پرسیدند که در حق چنین حیوانی نجس چنین لفظی چرا فرمودی گفت تا ...
-
عربی
لغتنامه دهخدا
عربی . [ ع َ رَ بی ی ] (ص نسبی ) منسوب به عرب . از عرب . عرب عربی ، ای بین العروبة و العروبیة. (منتهی الارب ). کسی که نسبت صحیح دارد درعرب هرچند که به شهر آرام گیرد. رجوع به عرب شود.- یاء عربی ؛ یاء معروف ، مقابل یاء فارسی ، یاء مجهول . (یادداشت مؤ...
-
آبخور
لغتنامه دهخدا
آبخور. [ خوَرْ / خُرْ ] (اِ مرکب ) محل آب خوردن و آب برداشتن جانور و آدمی از نهر و جز آن . ورد. مورد. منهل . سَقایه . شرعه . شریعه . عطن . مشرب . مشرع . معطن . منزل . آبشخور. آبشخورد. آبخورد : سر فروبردم میان آبخوراز فرنج مَنْش خشم آمد مگر. رودکی .وز...
-
آهنج
لغتنامه دهخدا
آهنج . [ هََ ] (نف مرخم ) در کلمات مرکبه چون آب آهنج و جان آهنج و دم آهنج و سکارآهنج و عالم آهنج و کفن آهنج و گوشت آهنج و معده آهنج ، به معنی آهنجنده یعنی برآورنده و برکننده و بیرون کننده و برکشنده است : آفریده مردمان مر رنج راپیشه کرده رنج جان آهنج ...
-
منزلگاه
لغتنامه دهخدا
منزلگاه . [ م َ زِ ] (اِ مرکب ) کاروانسرا و جایی که در آن مسافر منزل می کند. (ناظم الاطباء). جایی که مسافران و کاروانیان در آن فرودآیند. منزلگه : بیرون از وی منزلگاه کاروان است . (حدود العالم ).ناقه ره می راند بیجا سوی منزلگاه خویش ساربان در ره حدی م...
-
نورد
لغتنامه دهخدا
نورد. [ ن َ وَ ] (ص ) درخورنده . (لغت فرس اسدی ص 86) (اوبهی ). درخور. پسندیده . (صحاح الفرس ص 84) (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرا) (رشیدی ). لایق . (غیاث اللغات ) (برهان قاطع). پسندکرده شده . (برهان قاطع). مناسب . (انجمن آرا) (آنندراج ). زیبا. (فر...
-
خورد
لغتنامه دهخدا
خورد. [ خوَرْدْ / خُرْد ] (مص مرخم ، اِمص ) خرج . مقابل دخل . نفقه . هزینه . (یادداشت مؤلف ) : برِ او شد آنکس که درویش بودوگر خوردش از کوشش خویش بود. فردوسی .مرا دخل و خورد ار برابر بُدی زمانه مرا چون برادر بُدی . فردوسی . || (ص ) موافق . شایسته . س...