کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
آبخست پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
آبخست
لغتنامه دهخدا
آبخست . [ خ َ ] (اِ مرکب ) جزیره : رفت در دریا بتنگی [ظ: بیکّی ] آبخست راه دور از نزد مردم دوردست . بوالمثال (از فرهنگ اسدی پاول هورن ). بردشان باد تند وموج بلندتا بیک آبخستشان افکند. عنصری .تنی چند از آن موج دریا برست رسیدند نزدیکی آبخست . عنصری . |...
-
جستوجو در متن
-
آبخوست
لغتنامه دهخدا
آبخوست . [ خوَ / خو ] (اِ مرکب ) آبخو. آبخست .
-
آبزرفت
لغتنامه دهخدا
آبزرفت . [ زُ رُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) آبخست و آبگز از میوه ها : چون آب زرفت روی زشتش چندین عفن و ترش چرا شد؟طرطری .
-
آب خون
لغتنامه دهخدا
آب خون . (اِ مرکب ) آبخست است که جزیره ٔ میان دریا باشد. (برهان ). شاهدی برای این کلمه پیدا نشد، ممکن است مصحف آبخو یا آبخوست باشد. || خونابه .
-
آبگز
لغتنامه دهخدا
آبگز. [ گ َ ] (ن مف مرکب ) آبخست . آبزُرُفْت .- آبگز شدن ؛ تباه شدن قسمتی از میوه .- || ترنجیده شدن پوست تن آدمی بسبب آب ، چنانکه کارگران حمّام را.
-
آبخو
لغتنامه دهخدا
آبخو. (اِ مرکب ) آبخوست . آبخست . جزیره ، یا جزیره ای در رودی بزرگ که آب سطح آن را فراگرفته و گیاه و درختان آن ظاهر باشد : گویی که هست مردمک دیده آبخویا خود چو ماهی ای است که دارد در آب خو.عمعق بخاری .
-
برستن
لغتنامه دهخدا
برستن . [ ب ِ رَ ت َ ] (مص ) رستن . رهایی یافتن . رها شدن . خلاص شدن . مستخلص شدن . نجات یافتن . تخلص : گمان برد کز بخت وارون برست نشد بخت وارون از آن یک بدست . ابوشکور.تنی چند از موج دریا برست رسیدند نزدیکی آبخست . عنصری .و رجوع به رستن شود.- برستن ...
-
گست
لغتنامه دهخدا
گست . [ گ َ ] (ص ) زشت . قبیح . نازیبا. (برهان ) (از آنندراج ). زشت . (لغت فرس اسدی ) (جهانگیری ) : دلبرا دو رخ تو بس خوب است از چه با یارکار گست کنی . عماره .روی ترکان بست نازیبا و گست زرد و پرچین چون ترنج آبخست . علی فرقدی .سخنها که گفتی تو بر گست ...
-
نازیبا
لغتنامه دهخدا
نازیبا. (ص مرکب ) زشت . بدشکل . (ناظم الاطباء). قبیح . بدگل : روی ترکان هست نازیبا و گست زرد و پرچین چون ترنج آبخست . علی فرقدی .گرمی و سردی ترا هر دو مثالست از ستم زآن همی هریک جهان را زشت و نازیبا کند.ناصرخسرو.زشت باشد دبیقی و دیباکه بود بر عروس نا...
-
پرچین
لغتنامه دهخدا
پرچین . [ پ ُ ] (ص مرکب ) پرشکن . پرشکنج . پرآژنگ . پرنورد. پرژنگ . پرماز.(منوچهری ). پرکیس . پرانجوغ . پرانجوخ . پرکوس . پرپیچ .پرپیچ و تاب . پیر شده . صاحب چین بسیار : روی ترکان هست نازیبا و گست زرد و پرچین چون ترنج آبخست . فرقدی .سوی حجره ٔ خویش ر...
-
نزدیکی
لغتنامه دهخدا
نزدیکی . [ ن َ ] (حرف اضافه ، ق ) نزدیک ِ. قریب به . به نزدیک ِ. به قرب ِ : چو نزدیکی شهر ایران رسیدهمه جامه ٔ پهلوی بردرید. فردوسی .چو نزدیکی اژدها رفت شاه به سان یکی ابر دیدش سیاه . فردوسی .چو نزدیکی مرز توران رسیدسران سپه را همه برگزید. فردوسی .تن...
-
رستن
لغتنامه دهخدا
رستن . [ رَ ت َ ] (مص ) نجات یافتن و آزاد شدن . (ناظم الاطباء). رها شدن . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). خلاص شدن و نجات یافتن . (آنندراج ) (از شعوری ج 2 ورق 12). خلاص شدن . (فرهنگ رشیدی ). نجات یافتن . رهایی یافتن . رها شدن . (حاشیه ٔبرهان چ معین ...
-
ترک
لغتنامه دهخدا
ترک . [ ت ُ ] (ص ، اِ) نقیض تازیک باشد. گویند ترکان از اولاد یافث بن نوح اند. (برهان ). نام طایفه ای است در ترکستان که تاتار و مغول و سایر اتراک از آن طایفه اند و زبان ایشان معین است . (انجمن آرا) (آنندراج ). گروهی از اولاد یافث بن نوح . (ناظم الاطبا...
-
و
لغتنامه دهخدا
و. (حرف ) حرف بیست و ششم از حروف هجاء عرب و سی ام از الفبای فارسی و ششم از الفبای ابجدی و نام آن «واو» است و در حساب جُمّل آن را به شش دارند. در تجوید واو از حروف مصمته است . رجوع به مصمته شود. و نیز از حروف یرملون محسوب است . رجوع به یرملون شود. و ن...