کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
عضو فرهنگستان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
عضو
/'ozv/
معنی
۱. (زیستشناسی) بخشی از بدن با کارکرد مشخص، مانند دست، پا، سر، قلب، ریه، و معده؛ اندام.
۲. یک فرد از جماعت.
۳. [مجاز] کارمند یک اداره.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. آلت، اندام
۲. ابوابجمعی، جزو، کارمند، مستخدم
۳. جهاز
برابر فارسی
هم وند، اندام
دیکشنری
crat _, division, employe, employee, ite _, member, organ
-
جستوجوی دقیق
-
عضو
لغتنامه دهخدا
عضو. [ ع َض ْوْ ](ع مص ) اندام اندام کردن . (منتهی الارب ). جزٔجزء کردن گوسفند را. (اقرب الموارد). قطعه قطعه کردن و جزٔجزء نمودن . (از ناظم الاطباء). || جدا ساختن . (منتهی الارب ). تفریق و جدا کردن . (از اقرب الموارد).
-
عضو
لغتنامه دهخدا
عضو. [ ع ُ ض ُوو ] (ع مص ) با لباس و نیکوحال و خوش روزگذار بودن . (منتهی الارب ). بودن شخص ، پوشیده لباس و طعام دار وبه اندازه ٔ کفایت دارنده و آن را کمال رفاهیت است و«عاضی » از این لغت مشتق باشد. (از اقرب الموارد).
-
عضو
لغتنامه دهخدا
عضو. [ ع ُض ْوْ / ع ِض ْوْ ] (ع اِ) اندام و هرگوشت فراهم آمده در استخوان . (منتهی الارب ). اندام . (مهذب الاسماء) (دهار) (غیاث اللغات ). اجزای کثیفه ٔ بدن حیوان متولد از منی و کثیف اخلاط است . و آن یا مفرد است مانند استخوان و غضروف و عصب و رباط و عرو...
-
عضو
واژگان مترادف و متضاد
۱. آلت، اندام ۲. ابوابجمعی، جزو، کارمند، مستخدم ۳. جهاز
-
عضو
فرهنگ واژههای سره
هم وند، اندام
-
عضو
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زیستشناسی] ← اندام
-
عضو
فرهنگ فارسی معین
(عُ ضْ) [ ع . ] (اِ.) 1 - اندام ، هر یک از اجزای بدن . 2 - یک فرد از جماعت . ج . اعضاء.
-
عضو
دیکشنری عربی به فارسی
اندام , عضو , کارمند , شعبه , بخش , جزء , الت , ارگان
-
عضو
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: اعضاء] 'ozv ۱. (زیستشناسی) بخشی از بدن با کارکرد مشخص، مانند دست، پا، سر، قلب، ریه، و معده؛ اندام.۲. یک فرد از جماعت.۳. [مجاز] کارمند یک اداره.
-
عضو
دیکشنری فارسی به عربی
طرف , عضو
-
واژههای مشابه
-
عضو شدن
فرهنگ واژههای سره
همپیوند شدن
-
هفت عضو
لغتنامه دهخدا
هفت عضو. [ هََع ُض ْوْ ] (اِ مرکب ) هفت اندام . هفت اعضا : گفتم که هفت عضو کدام است تَنْت راگفتا دو پهلو است و دو پا و دو دست و سر. ناصرخسرو.پرتو حالی که او هیزم نهادلرزه ای بر هفت عضو من فتاد. مولوی .رجوع به هفت اندام شود.
-
truss member
عضو خرپا
واژههای مصوّب فرهنگستان
[مهندسی عمران] قطعۀ اتصال دو گره در خرپا
-
جستن عضو
لغتنامه دهخدا
جستن عضو. [ ج َ ت َ ن ِ ع ُض ْوْ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اختلاج . پریدن اعضاء.