کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
یکی مانده به اخر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
سه یکی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] seyeki = سیکی
-
یکی گو
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت فاعلی) ‹یکیگوی› [قدیمی] yekigu شخص موحد و خداپرست.
-
جستوجو در متن
-
اخرا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [معرب، مٲخوذ از یونانی] ‹اخر، وخر› 'oxrā ۱. نوعی خاک رس به رنگهای مختلف زرد، سرخ، و قهوهای که برای ساختن رنگهای نقاشی به کار میرود.۲. (صفت) به رنگ اخرا.
-
مانیده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] mānide مانده؛ باقیگذاشته: ◻︎ نماندم به کین تو مانیده چیز / به رنج اندرم تا جهان است نیز (فردوسی۲: ۱۳۹۱).
-
شبینه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به شب) [قدیمی] šabine ۱. شبانه.۲. خوراکی که از شب مانده باشد.
-
پیش میر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت فاعلی) [قدیمی] pišmir = پیشمرگ: ◻︎ به سوز دل مادر پیشمیر / که باشد جوان مرده و او مانده پیر (نظامی۶: ۱۱۴۸).
-
بازمانده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [جمع: بازماندگان] bāzmānde ۱. به جا مانده: آثار بازمانده از دورۀ هخامنشیان.۲. آنکه پس از مرگ کسی باقی میماند؛ خویشاوندان فرد درگذشته.۳. عقبافتاده.۴. [قدیمی، مجاز] بینصیب؛ محروم.
-
مخلفات
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] moxallafāt ۱. اشیا و اموالی که از کسی باقی مانده.۲. اشیا و لوازم خانه.۳. خوردنیهایی که بهعنوان چاشنی به غذای اصلی اضافه شده یا همراه آن خورده میشود.
-
عقب مانده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [عربی. فارسی] (روانشناسی) 'aqabmānde = 〈 عقبماندۀ ذهنی〈 عقبماندهٴ ذهنی: (روانشناسی) کسی که در مهارتهای ذهنی به رشد لازم نرسیده است.
-
پرغونه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] parqune هرچیزی که زشت و نازیبا باشد؛ زشت؛ نازیبا؛ فرخچ: ◻︎ ای پرغونه و باژگونه جهان / مانده من از تو به شگفت اندرا (رودکی: ۴۹۱).
-
راکد
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] rāked آرام و ثابت و بیحرکت؛ هرچیز به جا مانده و ایستاده در یکجا، مانند آب ایستاده که جاری و روان نباشد.
-
کاژ
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] kāž ۱. (پزشکی) = لوچ: ◻︎ ای تیغ زبان آخته بر قافلهٴ ژاژ / چشمت به طمع مانده سوی نان کسان کاژ (ناصرخسرو: لغتنامه: کاژ)، ◻︎ به یک پای لَنگ و به یک دست شَل / به یک چشم کور و به یک چشم کاژ (معروفی: شاعران بیدیوان: ۱۴۲).۲. (زیستشناسی) = ک...
-
آخر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی: آخِر] 'āxa(e)r ۱. [مقابلِ اول] قرارگرفته در پایان: ◻︎ نام تو کابتدای هر نام است / اول آغاز و آخر انجام است (نظامی۴: ۵۳۷).۲. پسین؛ بازپسین؛ آخری؛ پایانی.۳. (قید) سرانجام: ◻︎ آخر کار شوق دیدارم / سوی دیر مغان کشید عنان (هاتف: ۴۷).۴. (ش...
-
ابن السبیل
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: اَبناءُالسَّبیل] ‹ابنسبیل› [مجاز] (فقه) 'ebnossabil مسافری که در شهر خود بضاعت و سروسامان دارد اما در سفر بیچیز و تهیدست مانده و توانایی بازگشت به شهر خود ندارد و مستحق زکات است؛ درراهمانده.