کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گنگ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
گنگ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [قدیمی] gang مرد قویجثه.
-
گنگ
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] gang ۱. خمیده؛ کج.۲. دارای پشت خمیده؛ قوز.
-
گنگ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] gang جزیره: ◻︎ همانگه سپاه اندر آمد به جنگ / سپه همچو دریا و دریا چو گنگ (عنصری: ۳۵۸).
-
گنگ
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: gung] gong ۱. کسی که اصلاً نتواند حرف بزند؛ بیزبان.۲. [مجاز] مبهم؛ نامفهوم.
-
گنگ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] gong لولۀ سفالی که برای عبور آب در زیر زمین کار میگذاشتند؛ تنبوشه.
-
جستوجو در متن
-
ابکم
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی، جمع: بُکْم] [قدیمی] 'abkam زبانبسته؛ لال؛ گنگ.
-
لال
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مجاز] lāl کسی که زبانش میگیرد و نمیتواند درست حرف بزند؛ گنگ.
-
خرس
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] xaras ۱. گنگ بودن.۲. (صفت) گنگی؛ لالی.
-
اخرس
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] 'axras گنگ؛ لال: ◻︎ نطق پیش قلمش لال بُوَد چون اخرس / عقل پیش نظرش کژ نگرد چون احول (انوری: ۲۹۵).
-
ولکن
فرهنگ فارسی عمید
(حرف) [عربی: ولکنَّ] [قدیمی] valāken = لکن: ◻︎ لنگ ولیکن نه سست زرد ولکن نه زشت / گنگ و نگردد خموش ضخم و نباشد گران (مسعودسعد: ۳۴۰).
-
عجم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمعِ اَعْجَم] [قدیمی] 'ojm ۱. = اعجمی۲. (صفت) گنگ؛ بیزبان.۳. (اسم) حرکتی که روی حرف میگذارند.
-
شاری
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [قدیمی] šāri ۱. شار (= عنوان عمومی پادشاهان غرجستان) بودن.۲. [مجاز] شاهی؛ پادشاهی: ◻︎ یک بندۀ تو دارد زاین سوی رود شاری / یک چاکر تو دارد زآن سوی گنگ رایی (فرخی: ۳۶۲).
-
زبان بسته
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) [مجاز] zabānbaste ۱. خاموش؛ ساکت: ◻︎ بهایم خموشند و گویا بشر / زبانبسته بهتر که گویا به شر (سعدی۱: ۱۵۵)، ◻︎ تو دانی ضمیر زبانبستگان / تو مرهم نهی بر دل خستگان (سعدی۱: ۱۹۸).۲. گنگ؛ بیزبان.