کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گنبدی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
گنبدی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به گنبد) ‹گنبده› gombadi ۱. به شکل گنبد.۲. (اسم) [قدیمی] خیمۀ کوچکی که بر یک ستون استوار شود.۳. (اسم) [قدیمی] نوعی جستوخیز.
-
جستوجو در متن
-
کیانی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به کُیان) [قدیمی] koyāni مانند خیمه؛ گنبدی؛ مدور.
-
کشان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] kašān ۱. خیمهای که با یک ستون برپا کنند.۲. گنبدی.۳. خیمۀ سپاهی.۴. چادر قلندری.
-
گوراب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] gurāb ۱. زمین شورهزار که از دور همچون آب به نظر آید؛ سراب.۲. ‹گورابه› گنبدی که بالای قبر بسازند.
-
پلانتاریوم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [فرانسوی: planétarium] pelān[e]tāriyom (نجوم) بنای مخصوص دارای سقف گنبدی که در آنجا بهوسیلۀ دستگاههای خاص حرکات اجرام سماوی را نمایش میدهند؛ آسماننما.
-
چهارطاق
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [فارسی. معرب] ‹چارطاق› ča(ā)hārtāq ۱. سقف یا گنبدی که بر روی چهارپایه بنا شده و چهار طرف آن باز باشد.۲. [قدیمی] خیمۀ چهارگوشه.
-
مقرنس
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [معرب. مٲخوذ از فارسی؟] moqarnas ۱. نوعی گچبری در سقف بناها بهشکل نقشونگار برجسته یا پلهپله.۲. (صفت) ویژگی سقف یا گنبدی که به این شکل گچبری شده است.
-
چفت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] čaft ۱. چوببندی زیر درخت؛ چوببستی که شاخههای تاک، کدو، و امثال آنها را روی آن میخوابانند؛ دارمو؛ جفت.۲. ‹چفته› سقف خمیده و طاقمانند؛ سقف گنبدی؛ طاق.
-
کپسول
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [فرانسوی: capsule] kapsul ۱. (پزشکی) دارویی که مواد دارویی آن را در پوستهای ژلاتینی قرار میدهند.۲. (پزشکی) پوشهای استوانهایشکل از جنس ژلاتین حاوی دارویی به شکل پودر.۳. ظرف استوانهای با سری گنبدیشکل برای نگهداری گاز، مایع، پودر، و مانند آ...
-
نهمار
فرهنگ فارسی عمید
(قید) [قدیمی] na(e)hmār ۱. بیشمار؛ فراوان؛ بسیار؛ بینهایت؛ بیکران: ◻︎ چو ابلیس دانست کاو دل بداد / برافسانهاش گشت نهمار شاد (فردوسی۲: ۱/۳۶).۲. (صفت) قوی.۳. (صفت) دشوار؛ مشکل.۴. (صفت) بزرگ: ◻︎ گنبدی نهمار بر برده بلند / نه ستونش از برون نه زیر بند...