کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گلدامن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
دامن
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹دامان، دمن› dāman ۱. قسمت پایین لباس؛ پایین جامه؛ پایین پیراهن و قبا و پالتو و مانند آن در قسمت جلو: ◻︎ تا «دامن» کفن نکشم زیر پای خاک / باور مکن که دست ز دامن بدارمت (حافظ: ۲۰۰).۲. نوعی لباس زنانه که قسمت پایین آن آزاد است و از کمر به پایین ر...
-
گل
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] gal گلو؛ گردن.
-
گل
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: gil] gel ۱. خاک مخلوط با آب.۲. خاک قبر.۳. [قدیمی] خاک.۴. [قدیمی، مجاز] ذات؛ سرشت.〈 گل سفید: نوعی سنگ آهک به رنگ سفید که گاهی بهواسطۀ وجود مواد خارجی به رنگ زرد یا سبز یا خاکستری است و هرگاه آن را در کوره حرارت بدهند و بعد بگذ...
-
گل
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: gul] gol ۱. (زیستشناسی) اندام تولیدمثل گیاهان نهاندانه که پس از مدتی بهجای آن میوه بهوجود میآید و شامل کاسبرگ، گلبرگ، پرچم، و مادگی است: گل سیب، گل بادام.۲. (زیستشناسی) هریک از گیاهان بوتهای یا درختچهای کوچک با قسمتی شبیه اندام ...
-
گل
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [انگلیسی: goal] (ورزش) gol ۱. وارد شدن توپ به دروازۀ حریف یا در حلقۀ بسکتبال.۲. دروازه.
-
آلوده دامن
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مقابلِ پاکدامن] ‹آلودهدامان› [قدیمی، مجاز] 'āludedāman بدنام؛ گناهکار؛ بدکار.
-
خشک دامن
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مقابلِ تردامن] [قدیمی، مجاز] xoškdāman = پاکدامن
-
فراخ دامن
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مجاز] farāxdāman ۱. [قدیمی] وسیع؛ پهن.۲. مفصّل؛ دامنهدار.
-
پاک دامن
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹پاکدامان› [مجاز] pākdāman نجیب؛ عفیف؛ پارسا؛ پاکجامه: ◻︎ در حقّ من به دُردکشی ظن بد مبر / کآلوده گشت جامه ولی پاکدامنم (حافظ: ۶۸۶).
-
پیش دامن
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹پیشدامان› [قدیمی] pišdāman ۱. تکۀ پارچه یا چرم که کارگران هنگام کار کردن جلو دامن خود از کمر آویزان میکنند.۲. پیشبند.۳. قسمت جلو لباس یا دامن.
-
دامن آلوده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مقابلِ پاکدامن] ‹دامنآلود› [قدیمی، مجاز] dāman[']ālude شخص بدکار و بدنام؛ آلودهدامن؛ تردامن: ◻︎ چرا دامنآلوده را حد زنم / چو در خود شناسم که تردامنم (سعدی۱: ۱۷۰).
-
دامن افشان
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) ‹دامنفشان› [قدیمی، مجاز] dāman[']afšān ترککننده.
-
دامن سوار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] dāmansavār کودکی که دامن لباس خود را در میان دو پای خود بگیرد و بدود و خیال کند که سوار بر اسب است؛ سوار بر دامن: ◻︎ همچو طفلان جملهتان دامنسوار / گوشهٴ دامن گرفته اسپوار (مولوی: ۱۷۲).
-
دامن فشان
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [قدیمی] dāmanfešān =دامنافشان
-
دامن کشان
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مجاز] dāmankešān ۱. آنکه از روی ناز و غرور و تکبر حرکت کند؛ رونده به نازوخرام.۲. (قید) در حال کشیدن دامن؛ در حال خرامیدن با ناز و غرور: ◻︎ او میرود دامنکشان، من زهر تنهایی چشان / دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم میرود (سعدی۲: ۴۳۹).