کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گرزه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
گرزه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (زیستشناسی) [قدیمی] garze نوعی مار که سر بزرگ دارد؛ مار بزرگ؛ کفچهمار: ◻︎ این یکی شرزهایست خیرهشکر / وآن دگر گرزهایست هرزهگرای (انوری: ۴۵۱)، ◻︎ بدی مار گرزهست ازاو دور باش / که بد بتّر از مار گرزه گزد (ناصرخسرو: ۲۷۳).
-
گرزه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] gorze = گرز
-
جستوجو در متن
-
ارغند
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹ارغند، ارغیده، ارغده، آرغده، آلغده، ارغنده، ارگند› [قدیمی] 'arqand خشمگین؛ خشمناک؛ خشمآلود: ◻︎ بگرای چو اژدهای گرزه / بخروش چو شرزهشیر ارغند (بهار: ۲۸۷).
-
گاوروی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [قدیمی] gāvruy آنچه مانند سر گاو باشد؛ گاوچهر؛ گاورنگ: ◻︎ ببندت و آرد از ایوان به کوی / زند برسرت گرزۀ گاوروی (فردوسی: ۱/۶۱).
-
گاوسر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) ‹گاوسار› [قدیمی] gāvsar ۱. گرزی که به شکل سر گاو ساخته باشند: ◻︎ یکی تخت و آن گرزۀ گاوسار/ که ماندهست از او در جهان یادگار (فردوسی: ۸/۲۷۴).۲. چوب کلفت که سر آن مانند گرز باشد
-
گاورنگ
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] gāvrang ۱. مانند سرگاو؛ گاوسر.۲. (اسم) گاومانند؛ گاوسار.۳. (اسم) گرزی که آن را به شکل سرگاو ساخته باشند: ◻︎ بیامد خروشان بدان دشت جنگ/ به چنگ اندرون گرزۀ گاورنگ (فردوسی: ۲/۱۸۰).
-
آهن گذار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] 'āhangozār ۱. آنکه تیر و مانند آن را از آهن بگذراند.۲. [مجاز] قوی؛ نیرومند: ◻︎ شمار سپه آمدش صدهزار / همه شیرمردان آهنگذار (فردوسی۲: ۸۴۶).۳. هر چیز که ازآهن بگذرد: تیغ آهنگذار: ◻︎ کجا تیغ و ژوپین آهنگذار / کجا نیزه و گرزۀ گاوسار...
-
مار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: mār] mār ۱. (زیستشناسی) خزندهای با بدن دراز، باریک، و پوشیده از پولک و بدون دستوپا که انواع مختلف سمّی و غیرسمّی دارد.۲. (نجوم) از صورتهای فلکی در نیمکرۀ شمالی.〈 مار خوردن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] رنج و سختی بردن؛ غصه خوردن: ...