کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گردنغازی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
غازی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی، جمع: غُُُُُُُُزاة] [قدیمی] qāzi ۱. مجاهد؛ جنگجو.۲. کسی که در راه خدا با دشمنان دین میجنگد.
-
غازی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] [قدیمی] qāzi نوعی سکۀ قدیمی معادل بیست قرش.
-
غازی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [قدیمی] qāzi ۱. بندباز؛ رسنباز؛ ریسمانباز: ◻︎ سالک به سینه شو نه بهصورت که عنکبوت / غازی نگردد ارچه برآید به ریسمان (مجیرالدین بیلقانی: ۱۵۲)، ◻︎ سغبهٴ خلقم چو صوفی در کنش / شهرۀ شهرم چو غازی بر رسن (سعدی۲: ۶۶۰).۲. معرکهگیر.
-
گردن
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: gartan، جمع: گردنان] gardan ۱. (زیستشناسی) قسمتی از بدن بین سر و تنه.۲. [قدیمی، مجاز] فرد بزرگ و قدرتمند: ◻︎ بنازند فردا تواضعکنان / نگون از خجالت سر گردنان (سعدی۱: ۱۳۴). Δ در این معنی معمولاً با «ان» جمع بسته میشود.〈 به گ...
-
گردن آور
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] garden[']āvar گردنکلفت؛ تنومند؛ زورمند.
-
گردن بند
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹گردبندن› gardanband زیوری که زنان به گردن خود ببندند؛ گلوبند.
-
گردن داده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] gardandāde مطیع؛ منقاد: ◻︎ گه از گردنکشان کشور ستانی / به گردندادگان کشور سپاری (عنصری: ۲۸۵).
-
گردن دراز
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) gardanderāz ۱. آنکه گردن دراز دارد؛ درازگردن.۲. احمق.
-
گردن زن
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) gardanzan ۱. آنکه یا آنچه گردن کسی را با شمشیر قطع کند.۲. میرغضب؛ دژخیم.
-
گردن شق
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] [عامیانه، مجاز] gardanša[q]q ۱. شخص متکبر و مغرور.۲. سرکش.
-
گردن شقی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [فارسی. عربی] [عامیانه، مجاز] gardanšaqqi ۱. تکبر.۲. سرکشی.
-
گردن شکسته
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) gardanšekaste ۱. آنکه استخوانهای گردنش شکسته باشد.۲. [مجاز] نوعی دشنام و نفرین دربارۀ کسی.
-
گردن فراز
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹گردنافراز› [قدیمی، مجاز] gardanfarāz ۱. سربلند.۲. خودپسند؛ متکبر.
-
گردن فرازی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [قدیمی، مجاز] gardanfarāzi ۱. تکبر؛ خودپسندی.۲. سربلندی.
-
گردن کلفت
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عامیانه] gardankoloft ۱. آنکه گردنی ستبر دارد؛ ستبرگردن.۲. [مجاز] قوی؛ نیرومند.۳. [مجاز] دارای موقعیت ممتاز اجتماعی؛ بانفوذ.