کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کفایت پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
کفایت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: کفایة] kefāyat ۱. بس کردن.۲. بس بودن؛ کافی بودن.۳. بس شدن.۴. شایستگی در ادارۀ امور.۵. (صفت) کافی.〈 کفایت داشتن: (مصدر لازم) لیاقت و شایستگی داشتن.〈 کفایت کردن: (مصدر لازم)۱. کافی بودن؛ بس بودن.۲. (مصدر متعدی) از عهده کسی ی...
-
جستوجو در متن
-
مستکفی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] mostakfi آنکه طلب کفایت کند؛ کفایتخواهنده.
-
مکفی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] mokfi کافی؛ کفایتدهنده؛ کفایتکننده.
-
استکفا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: استکفاء] [قدیمی] 'estekfā کفایت خواستن.
-
کفایی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به کفایَة) [عربی: کِفائیّ] (فقه) ke(a)fāy(')i مربوط به کفایت: واجب کفایی.
-
حسبی اللـه
فرهنگ فارسی عمید
(شبه جمله) [عربی] [قدیمی] hasbiyallāh خداوند کفایتکنندۀ ما است؛ خداوند برای ما کافی است.
-
کم ظرف
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] [مجاز] kamzarf ۱. کمحوصله.۲. کسی که لیاقت و کفایت کار مهم ندارد.
-
پفیوز
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عامیانه] pof[i]yuz ۱. مرد سست، تنبل، بیعرضه، و بیکفایت.۲. بیرگ؛ بیغیرت.
-
مرجئه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: مرجئَة] morje'e فرقهای از مسلمانان که در زمان معاویه ظهور کردند و معتقد بودند گفتن شهادتین برای ایمان کفایت میکند و نباید مرتکب معاصی کبیره را جهنمی دانست.
-
تکفل
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] takaffol ۱. کفایت کردن.۲. کفیل شدن؛ متعهّد شدن؛ بهعهده گرفتن؛ عهدهدار امری یا کاری شدن.
-
جوابگو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی. فارسی] javābgu ۱. آنکه پاسخ میدهد؛ پاسخگو.۲. [مجاز] جبرانکننده.۳. [مجاز] کفایتکننده.
-
اکتفا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: اکتفاء] 'ektefā ۱. کفایت کردن.۲. بس دانستن.۳. (ادبی) در بدیع، آن است که شاعر یک کلمه یا جمله را از آخر شعر حذف کند به طوری که به قرینۀ معنوی و دلالت کلمات پیشین، معنی کلام استنباط شود، چنانکه در این شعر: ای بر دل هرکس ز تو آزا...
-
بس
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: vas] bas ۱. بسیار؛ افزون: ◻︎ بسم حکایت دل هست با نسیم سحر / ولی به بخت من امشب سحر نمیآید (حافظ: ۴۸۴).۲. کافی؛ تمام: همینقدر بس است.۳. (قید) فقط: ◻︎ نیاساید اندر دیار تو کس / چو آسایش خویش جویی و بس (سعدی۱: ۴۲).۴. (شبه جمله) بس کن؛ ب...
-
سنگ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: sang] sang ۱. (زمینشناسی) مادۀ سفتوسخت که جزء ساختمان پوستۀ جامد زمین است و اغلب دارای مواد و عناصر معدنی است.۲. قطعۀ سنگ یا فلز به مقدار معین که با آن چیزی را در ترازو وزن کنند؛ سنگ ترازو؛ سنجه.۳. [قدیمی] مقیاسی برای اندازهگیری آب ج...