کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
چرب داشتن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
چرب آخور
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹چربآخر› [قدیمی، مجاز] čarb[']āxor ۱. دارای خوراک بسیار و فراخی عیش و نعمت.۲. آنکه در ناز و نعمت باشد: ◻︎ لگدافکن مباش و دندانگیر / گر شدی یک دو روز چربآخور (شفایی: لغتنامه: چربآخور).
-
چرب بالا
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] čarbbālā چربقامت؛ خوشقدوقامت؛ خوشاندام.
-
چرب پهلو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] čarbpahlu ۱. [مقابلِ لاغر] فربه؛ چاق.۲. [مقابلِ خشکپهلو] کسی که مردم از پهلوی او بهره و فایده ببرند: ◻︎ بس کن از جان خشک خاقانی / که نه بس صید چربپهلویی (خاقانی: ۶۷۹).
-
چرب تر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) čarbtar ۱. پرروغنتر؛ روغندارتر.۲. [مجاز] بیشتر؛ افزونتر.
-
چرب ترازو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] čarbtarāzu ۱. ترازوداری که جنس را هنگام وزن کردن بیش از میزان مقرر به خریدار بدهد.۲. کسی که در ترازوی سنجش اعمال، کارهای خوبش بیشتر و سنگینتر از کارهای بد باشد.
-
چرب خونی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (پزشکی) čarbxuni زیاد شدن چربی خون؛ افزایش چربی خون در بدن؛ لیپمی.
-
چرب دست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مجاز] čarbdast ۱. چیرهدست؛ چابکدست؛ تردست؛ زبردست؛ جلد و چابک؛ کسی که در کار خود زبردست و ماهر باشد: ◻︎ سخن را نگارندۀ چربدست / به نام سکندر چنین نقش بست (نظامی: ۱۰۳۸).۲. هنرمند؛ شیرینکار.
-
چرب دستی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [مجاز] čarbdasti چیرهدستی؛ چابکی و جلدی؛ مهارت در کار و هنری: ◻︎ چربدستی فلک بین تو که بیخامه و رنگ / کرد اطراف چمن را همه پرنقشونگار (انوری: ۱۸۷).
-
چرب روده
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] čarbrude تکۀ پاککرده رودۀ گوسفند که با گوشت و چربی پر کرده و پخته باشند؛ جگرآکند؛ چرغند؛ چربرود.
-
چرب زبان
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مجاز] čarbzabān ۱. کسی که با سخنان خوش و شیرین مردم را به خود راغب و مهربان سازد؛ شیرینزبان؛ خوشسخن.۲. چاپلوس؛ متملق.
-
چرب سخن
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] čarbsoxan ۱. خوشسخن.۲. چربگفتار؛ چربزبان.
-
چرب سخنی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [قدیمی، مجاز] čarbsoxani ۱. خوشسخنی.۲. چربزبانی؛ چاپلوسی.
-
چرب کار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [قدیمی] čarbkār ۱. کسی که غذای چرب، مانند آبگوشت، کباب و مانند آنها بپزد.۲. صنف کلهپز و دیزیپز.
-
چرب گفتار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] čarbgoftār ۱. چربسخن؛ چربزبان.۲. خوشسخن؛ شیرینسخن.۳. نکتهسنج.
-
چرب گو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) ‹چربگوی› [قدیمی، مجاز] čarbgu چربگفتار؛ چربزبان؛ خوشسخن: ◻︎ همی رای زد با یکی چربگوی / کسی کاو سخن را دهد رنگوبوی (فردوسی: ۲/۲۶۰).