کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پی کسی رفتن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
پی رس
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) peyres ۱. آنکه از پی برسد.۲. آنکه از دنبال آید و به دیگران ملحق شود؛ پیرسنده؛ ازپیرسنده.
-
پی ریزی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) peyrizi ۱. شفتهریزی دیوار یا پایۀ ساختمان.۲. پیافکنی؛ بنیانگذاری.
-
پی زده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) ‹پیکرده› [قدیمی] peyzade ۱. پیبریده.۲. اسب یا استری که رگوپی پایش را بریده باشند.
-
پی سپار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) ‹پیسپر› [قدیمی] peysepār ۱. رهسپار؛ رونده؛ راهرو؛ پیسپارنده: ◻︎ باد بهار بین که چو فراش چست خاست / بر دشت و کوه شد به گه صبح پیسپار (ابنیمین: ۸۳).۲. (صفت مفعولی) = پاسپار〈 پیسپار کردن: (مصدر متعدی) لگدمال کردن؛ پایمال کردن.
-
پی سپر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) [قدیمی] peysepar ۱. پیسپار؛ پیسپرده؛ لگدکوب؛ پایمال: ◻︎ حافظ سر از لحد به در آرد به پایبوس / گر خاک او به پای شما پیسپر شود (حافظ: ۴۵۸ حاشیه).۲. (صفت فاعلی) پیسپرنده؛ پیسپار؛ رونده.〈 پیسپر کردن: (مصدر متعدی) = پیسپار 〈...
-
پی سفید
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مقابلِ سبزپا] ‹پیسپید، سپیدپی› [قدیمی، مجاز] peysefid ۱. سپیدپا.۲. خوشقدم؛ خجستهپی: ◻︎ شد کار سخت بر ما هرچند پیسفیدیم / ماندیم در کشاکش از شقکمانی خویش (مخلص کاشی: لغتنامه: پیسفید).
-
پی سوده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) [قدیمی] peysude لگدکوب؛ پایمالشده.
-
پی شناسی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، حاصل مصدر) (پزشکی) peyšenāsi علمی که دربارۀ ساختمان، اعمال، و بیماریهای اعصاب بحث میکند؛ عصبشناسی؛ نورولوژی.
-
پی فراخی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [قدیمی، مجاز] peyfarāxi تندروی؛ افراط.
-
پی کرده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) [قدیمی] peykarde ۱. پیبریده؛ پیزده.۲. ویژگی اسب، استر، یا شتری که رگوپی پایش را بریده باشند.
-
پی کنی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) peykani عمل پیکننده؛ کندن جای شفته.
-
پی کوب
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) [قدیمی] peykub پیکوفته؛ پایمالشده.〈 پیکوب کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] لگدکوب کردن؛ پایمال کردن.
-
پی گذار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] peygozār پیگذارنده؛ پایهگذار؛ بنیانگذار.
-
پی ماچان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] peymāčān = پایماچان
-
پی نوشت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) peynevešt ۱. آنچه در دنبال نامه یا مطلبی نوشته شود؛ نوشتن در پی چیزی.۲. (اسم، صفت مفعولی) دستوری که رئیس اداره در پایین نامهای بنویسد.